یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

<روز دوم> برای روزی که گفتم... خداحافظ

نوشتن برای من از جایی شروع شد که کسی حرف هام رو نمی شنید، شاید هم نمی فهمید. از یه شعر برای پدربزرگ از دست رفته، کنار تخت دوطبقه ای که بالاش، شمع روشن کرده بودم دور عکسش و اشک از چشمهام میومد کما اینکه در حوالی 9 سالگی، هیچ درکی از رفتن نداشتم. 

اگه درست خاطرم باشه، همچین چیزی رو شروع کردم به خوندن:

پدربزرگ خوبم، چرا رفتی ز دنیا

مارو تنها گذاشتی، بی تو چیکار کنیم ما

پدربزرگ نازنین، ای جسم تو اندر زمین

ای روح تو در آسمان، ای یاد تو آرام جان

دوستت دارم میدونی، دلم میخواست بمونی

....

بقیه ش رو الان خاطرم نیست، فقط یادمه وقتی به خواهرم نشونش دادم، دوبیت از جایی گرفت و تهش اضافه کرد که وزین تر بشه و من کلی بهم برخورد که اصالت "اثرم" زیر سوال رفته! 

بگذریم....

از اینجا، دیگه برای من، هر موضوع سخت و غیرقابل بیانی تبدیل شد به شعر. فکر میکنم یه جورایی تسلی ای بود برای درد نفهمیدن. اینطور که: حالا که حرف عادی رو نمیفهمن، بذار یه جوری بگم که کلا نفهمن!!! و هیچ کس تا مدت ها نفهمید این قافیه ها، ایهام ها، وزن و بی وزنی و همه ی این واژه ها، مجموعه ی اشک و بغض و درد من در قالب کلمه ست. 

زندگی اما، برخلاف قول قدیمی ها، فقط بالا و پایین نداره. شما چهارجهت اصلی رو در نظر بگیر، چهار جهت فرعی رو بهش اضافه کن، یه نخود از مختصات زاویه ای  هم ضمیمه ش کن، بشین توش و شصت و پنج دور، دور خودت بچرخ! حالا وایسا و به دور و برت نگاه کن. همین حس بی وزنی و بی تعادلی و گیجی و هرچی که از ذهنت میگذره ملغمه ی زندگی یه به نظر من!

حالا اصلا چه ربطی داشت این الان؟ به اینکه داشتم فکر میکردم از کی ننوشتم! منظورم صرفا شعره! از رفتن پدربزرگ بعدی شاید که به جای گل بازی و خاله بازی و یه قل دوقل، با مشاعره و چالش حفظ کردن شعرهای جدید سر ذوقمون میاورد قبل از اینکه بدونیم الا یا ایهاالساقی اصلا چطوری نوشته میشه، تفسیرش بماند! یا کمی قبل ترش!

یه فاصله ی بیست ساله که زبان من فقط شعر بود و شعر، به هر ترتیبی، یا میخوندم یا مینوشتم یا میگفتم و روایت میکردم. و این روزها خیلی به اون بیست سال فکر میکنم. به همه ی حرف هایی که خیالم راحت بود جایی زده شده. بخشی از من که جایی ثبت شده بود. و به روزی که انگاری که من رو از اعماق جنگل پیدا کرده باشن و آورده باشن میون آدمها، حالا یادم داده باشن که چطوری حرف بزنم و این شد که راه رفتن خودم هم یادم رفت! حالا به هر زبان زنده ی دنیا هم که مسلط باشم، فقط بلدم کلمات رو کنار هم بچینم و ازشون جمله بسازم، نهایتا یه مشت غر غر بی سر و ته، ولی حرف؟ دیگه حرفی در کار نبود و نیست. اصلا من از همون جایی که دیگه نتونستم شعر بنویسم، رفتم.


<روز اول> از راهی که برنمی گردیم

بیشتر از دو سال گذشت...

از رفتنم...

از اومدنم...

بستگی داره از زاویه دید کی بهش نگاه کنی!

واسه وقتایی که دلم پر میکشه و برمیگرده تو حیاط خونه، کنار گل های نرگس مامان، میشینه و بو میکنه  و مست میشه از عطر خاطره... از رفتنم...

واسه وقتایی که صبح از خواب پامیشم و حساب میکنم که چقدر کار دارم واسه امروز، کلاس دارم یا نه، که اصلا چندشنبه ست. که دلم کجاست اصلا، سر جاشه یا نه... از اومدنم...

تو این مدت، کتاب کم خوندم، سفر کم رفتم، با دوستام کمتر وقت گذروندم، خوانواده م رو ندیدم، ولی شاید بتونم بگم درست تر زندگی کردم. 

زندگیم اینجا،  اولش خلاصه میشد توی یه اتاق کوچیک، طبقه ی آخر خونه ی آدمایی که زبونشونو نمیفهمیدم. اوایل حتی گاهی پیامی ازشون دریافت میکردم که : "ما هیچ صدایی از تو نمیشنویم، سالمی؟ " و من سالم بودم. شاید. دلم اما باهام نبود. جا گذاشته بودمش توی گوشه گوشه ی خونه، حیاط، بغل بابام، توی چشمای مامانجون که واسه همیشه گم شد. 

قدم میزدم.. از خونه به کار، از کار به خونه.. قدم میزدم ... 

از امروز...

تا روز بعد....

از دیروز تا فردا

گفته بودی: زمان برای دوست داشتنت کافی نیست.......

ببین چگونه  این روزها

 شکارچی ثانیه ها شده ایم...

من در تناقض ابدیت

مدت هاست فکر میکنم..

که آیا زمان، آدم هارا مهم می کند یا که ادم ها، زمان را؟ یا که داستان اصلا چیز دیگری ست.

شاید هم نه زمان مهم است و نه آدم ها. اندیشه است که اعتبار می بخشد به لحظات ما.

مهم این است که تو در هر لحظه به چه چیزی فکر میکنی و چه کسی در آن لحظه، هم فکر و هم اندیشه و هم صحبت تو خواهد شد. 

گاهی صدای آدم های اطرافت را میشنوی. حسی اما برانگیخته نمی شود در تو. نمیدانی در چه مورد صحبت میکنن. زبانشان را هم نمی دانی حتی. تنها از یک چیز مطمئنی: "مانند تو فکر نمیکنند" و این، حقیقت غمگینی ست. چرا که اندیشه، اگر مشترک باشد، راهش را از میان بن بست زبان های گوناگون، از میان کوره راه خط کشی شده به رنگ های زرد و سیاه و سفید و قرمز، پیدا میکند و خودش را به تو می رساند. خسته و تشنه اما همچنان امیدوار. که در سکوتی خیال انگیز، خودش را به تو بنمایاند.

ما اما انگار، برای صداهای اطرافمان زندگی میکنیم. به دنبال سکوت، در میان همهمه ی افراد پیرامونمان میگردیم. و وای از زمانیکه سکوت، اجبار دنیای اطرافت باشد. که آنگاه، تو در هم پیچیده خواهی شد. از هم گسسته خواهی شد. چرا که سکوتت دیگر معنایی نخواهد داشت. خلا مطلق نامفهوم، جای سکوت پرمعنای خواستنی ات خواهد نشست. 

که همه ی ما به دنبال تنهایی خودخواسته، به دنبال آدم هایی میگردیم که تنهایمان نگذارند.

وقتی گوگل، نفر سوم رابطه میشه!!!

اگه بهتون بگن زبان مشترک آدما چیه؟ احتمالا اولین چیزی که به ذهنتون میرسه موسیقی یه، هنر، نقاشی، یا یه چیزی تو همین مایه ها. ولی واقعیت چیز دیگه ای یه. وقتی با آدمی از یه کشور دیگه، زبان دیگه، آشنا میشی و این آشنایی، شایدم بشه گفت علاقه، سرعتش از سرعت زبان آموزی تون خیلی بیشتره، متوسل میشی به حضرت گوگل و اعجاز ترنسلیتش، که درسته فارسی سلیس رو به انگلیسی چپ اندر قیچی تبدیل میکنه، اما بازم جای شکرش باقیه که یکی هست حرفاتو به اونی که میخوای بشنوه، بگه. 

گاهی وقتا حس فیبی توی فرندز رو دارم که واسه قرار گذاشتن با اون دیپلمات خارجی، یه مترجم دیوونه ای رو مجبور بود توی ثانیه ثانیه ی رابطه ش تحمل کنه! حالا به لطف پیشرفت تکنولوژی، ما هم یه عدد گوگل همیشه همراهمون داریم که سطح دغدغه رو از روابط احساسی پرشور به بحث در مورد مواد لازم برای قرمه سبزی و اینکه شنبلیله اینجا پیدا نمیشه و ریسه رفتن از شنیدن اینکه یه نفر با لهجه ی المانی غلیظ بهت بگه : مریم ه گولی (بخوانید مریم گلی) دم کن بخور گلودردت کم شه!!! تقلیل بخشیده.

خلاصه دردسرتون ندم که هرچی میگردم دکمه ی "غلط کردم" ش رو پیدا نمیکنم (صادقانه بگم پیدا هم کنم میگم نیست :)))) و تجربه ی خوشایندی یه با همه ی دردسرها و فاصله هاش!

گاهی که عاشقیم...

خواستیم سلفی بگیریم واسه اولین بار. گفتم بهش: دوربین رو نگاه کن، اینجاست. گفت نه، تورو نگاه میکنم گوشه ی عکس.

گفتم دوربین که اون طرفه. گفت آخه تورو که نگاه کنم لبخند میزنم اونوقت.

گٍل می مالیم خوشحالیم...

اولش پسوردم رو یادم نمیومد. بعدش که به هزار زحمت و تکون دادن مغز و کوبیدنش به دیوار و راه های مگوی دیگه، تونستم وارد شم؛ دیگه کی حوصله ی نوشتن داشت؟ اصلا اون لغت هایی که ته ذهن درگیر من جا خوش کرده، به شکل و شمایل و ادبیات این وبلاگ بیچاره ربطی نداشت آخه. انگار که وسط یه نقاشی تذهیب و اسلیمی خیلی ظریف روی یه دیوار قدیمی، یهو یکی بیاد یه مشت کاهگل پرت کنه بره. همینقدر نچسب و بدریخت و ناجور.

نمیشد اینجوری. باید یه وبلاگ دیگه میساختم که هر ریختی که قراره داشته باشه، ةاهر بقیه رو به هم نریزه. گزینه ی ساخت وبلاگ جدید رو زدم. اوه. اسم و آدرس جدید میخواد که!!! انگیزه ایجاد وبلاگ جدید به علت خستگی مفرط نگارنده، در نطفه خفه شد. حقیقتا من میخواستم یه جا یه سری خزعبل بنویسم مغزم خالی شه، نه اینکه دغدغه ی جدید به فکرای توی مخم اضافه شه. اونم چی؟ اسم وبلاگ!!! هیچی دیگه. جونم واسه تون بگه که عطاش رو به لقاش بخشیدیم و برگشتیم سر خونه ی اول. اینه که الان یه سطل آوردم گذاشتم کنار دستم، دارم کاهگل میمالم به در و دیوار اینجا. البته که واقعیت من هم چیزی جز مجموعه ای از لغات و ادبیات و فکرهای بیهوده و کاهگل نبوده و نیست.