مثل یه بازی کامپیوتری ماجراجویی. پر از مرحله های هیجان انگیز. که یهو اون وسط، دستت خیلی اتفاقی میخوره به یه دکمه و یه در باز میشه و میفتی وسط ناکجاآباد. شبیه بهشت گمشده ی میون کلی محیط های خشن.
اصلا شبیه به یه نقشه ی گنج. پر از نشونه و معما. که وقتی به تهش میرسی و گنج رو میبینی، اگه ازش بگذری و مسیرت رو ادامه بدی، اتفاق عظیم سر راهت سبز میشه که توی مخیله ت هم نمی گنجیده.
مثل یه شهری که نمیشناسی. قدممیذاری به وادی کوچه ها و خیابون های تو در تو. میری و میری و یهو خودت رو جلوی در یه کافه ی قدیمی میبینی. مثل قرار گذاشتن با خودت توی یه حیاط پشتی اون کافه ی پر از نوستالژی.
شبیه همه ی این ها میتونه باشه، و حتی میتونه شبیه چیزی باشه که تجربه ش نکردی. یه جور بهت و آرامش و بی دغدغگی وسط کلی واقعه ی خوش و ناخوش.
یا شاید شبیه طرح روی کافه لاته ت، که هر چقدر هم مینوشی ش، بازم شکل اولیه ش رو حفظ کنه. مهم نیست اطراف فنجونت چقدر شبیه سنگ فرش های بی قاعده ی توی پارک شده. مهم نیست چقدر راه پیچ در پیچ رو رفتی تا به اون نهایت فنجونت برسی.
"عشق" میتونه و قراره که همیشه و همیشه همون شکلی بمونه، حتی اگه حواست نباشه.