یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

دونفره های من، مال خود خودمه اصلا. به هیچ کسی هم نمیدمش.

به نظرم همه ی دقیقه ها و ساعت ها و مختصات هایی که توی زندگی ازشون میگذریم یا میگذرن از ما، مُهر میخوره به اسم یک نفر خاص. اصلا اگه دست صد و پنجاه نفر دیگه رو هم بگیری، با اونا قدم رو کنی روی اون یه مختصات کذایی، بازم وقتی وامیستی اونجا، شوت میشی به فلان دقیقه و ساعت و اون یه آدمی که خاطره ش اونجا معلق مونده.

مثلا اگه من شصت بار دیگه فیلم "نیمه ی پنهان" رو با کلی آدم دیگه یا تنهایی میرفتم میدیدم، باز اسمش که میاد یاد مامان میفتم و قدم زدنمون تا سینما و ذوق کردن مامان از همزادپنداری با دانشجوهای چریک اون دوره. یعنی اصلا به خاطر اینکه یاد مامان بیفتم هی، دانلودش کردم و تو هاردم اینور و اونور میبرم و حتی اگه نبینمش، اسمش که هست خیالم راحته. در این حد. فیلم "اعتراض" رو هم فقط اسمش یادمه و اون سکانس آخر فیلم، چون دوبار دیدیم اون سکانس رو، ولی اونقدر خاطره ش قوی یه که جزو معدود فیلم هایی یه که خاطره م ازش از لحظه ی اول تحویل بلیطمون شروع میشه، اینکه گفتن هنوز سانس قبل تموم نشده، حالا شما برین بشینین تا دوباره فیلم شروع شه، و ما نشستیم و دلمون نیومد چیپس هامونو باز کنیم قبل تیتراژ اول فیلم، و سکانس آخر رو همون اول فیلم دیدیم و کلهم اسپویل شد و اینکه هیچی از فیلم یادم نمیاد جز مامان و عکس العملهاش و نیش باز من از دونفره هامون.

یا مثلا نیمکت کنار کتابخونه ی فلان دانشگاه، که من رو میبره به دوشنبه روزی با نم نم بارونی، ساعت یازده صبح و شرط بندی م با دوستام که شبیه این کندن گلبرگ های گل ه بود که میاد یا نمیاد. یا اینکه فک کنم امکانش صفر باشه که من بازم تو خیابون ولیعصر با یکی قدم بزنم و انقد حرف بزنم و حواسم به خیابونا نباشه که بعد چهل  دقیقه، یهو نگاه کنیم به اطرافمون و ببینیم نه اثری از خط بی آر تی هست و نه اسم و رسم خیابونی، و هی بپرسیم از این و اون که دقیقا کجا واقع شدیم الان؟ و کل این سالها بخندیم به این اتفاق. یا مثلا امکان نداره جز با همون دوست جون جونی قرار بذارم ایستگاه مفتح که بهش جزوه بدم و وقتی دیدمش، اونقدر حرف بزنیم و از دیدن هم ذوق کنیم که اصلا یادمون بره قرارمون واسه چی بوده و خداحافظی کنیم و منم برم سوار شم و جزوه هه بمونه تو کیفم. یا اسم پل حافظ که میاد یاد این میفتم که از محالاته که با تنبل ترین و اینرس ترین آدم دنیا دوست باشی و سه-چهار ساعت تمام باهاش قدم بزنی تا زیر پل و اصلا گذر زمان رو حس نکنی. 

حالا نه اینکه من خیلی آدم خاطره پرستی باشم ها. نه. یا مثلا نه اینکه من کلا تو گذشته زندگی کنم. بازم نه. ولی اجتناب ناپذیره واسه م اینجور پرت شدن ها تو روز و لحظه و آدم و اتفاق. شاید خیلی ها مثل من باشن شایدم هیچکی مثل من نباشه. ولی خوب، لذت بخشه این ثبت شدن ها و ممهور شدن های لحظه هام به اسم و حس و بودن آدم هایی که بودن یه روزی، هستن همین الان هم، شاید بعدا ظاهر بشن تو زندگیم. فقط اینکه، نشد و نمیشه، واقعا نمیشه، هیچ جایی یا لحظه ای به اسم دو نفر یا بیشتر ثبت شده باشه تو ذهنم.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد