یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

عواقب قریب به سی سال بیخیالی در مقوله ی ازدواج

رفته بودیم کافه ی همیشگی. نه اینکه بخوام کلاس بذارم و بگم من از اونایی ام که کافه شونو، سفارششونو، استایلشونو عوض نمی کنن و یه کافه ای هست که میرن اونجا و با یه حالت و لحنی میگن: همون همیشگی، که دل سنگ به درد میاد. نه. از آنجایی که در شهر مادری بنده، میون کل کافه هایی که تو شعاع 3-4 کیلومتری خونه ی ما وجود دارن، فقط همین کافه ست که تابلوی "سیگارکشیدن ممنوع" داره و بقیه شون، رسما باید تابلوشون رو به مکان اختصاصی کشیدن سیگار و انواع دودی جات، تغییر بدن؛ اینطوری میشه که کافه هه، میشه پاتوق همیشگی من و دوستام. خوب حالا، داشتم میگفتم که رفتیم کافه. با دوست عزیزی که از بدو تولد دوستم باهاش. حالا میخواین اسمشو بذارین جبر روزگار یا هر چیز دیگه ای. ولی خوب، ما احتمالا تا همین چند سال پیش، به همین دلیل خنده دار آشنایی دیرین دوست بودیم، ولی از دوستی واقعی مون، 3-4 سالی میگذره. خووب. اااه. یه کافه رفتیم ها. امروز مادر این دوست جان همراهمون بودن که از همون اول، کمر به ترور شخصیت ما بستن. یعنی از ماشین که پیاده شدیم، گفت: بسسه دیگه انقد در قبال شما دوتا روشنفکر بودم. یکیو پیدا کنین برید سر خونه و زندگی خودتون دیگه!!! بعد ما همچنان که :|:| بودیم، سر را به زیر انداخته و وارد کافه شدیم. اونجا هم که همه یا دوتایی میان، یا چهارتایی، یا به صورت مضرب دو، یا نمیان؛ با سر تکون دادن های از سر تاسف خاله جان مواجه شدیم و ترجیح دادیم در سکوت، خودمونو با بستنی مشغول کنیم. از نچ نچ ها و نگاه های عاقل اندر سفیه خاله جان و قدم زدن ماها در کوچه ی بینهایت دلباز و مجردپرور علی چپ که بگذریم، خلاصه ش این که این لایف استایل ما ظاهرا دیگه جواب نمیده و نمیشه با خیال راحت، یه کافه بریم حتی. بیابید پرتقال فروش را. (حالا سیب زمینی و پیاز هم بفروشه اشکال نداره)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد