یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

احمقانه ترین حقیقت

تا یه سنی ناخودآگاه خر میشی، از یه سنی به بعد، خودآگاه خودتو خر می کنی. 

مکاشفات ٤ صبح

یه روز چشمات رو باز می کنی و نهایت خودخواهی آدم های اطرافت رو میبینی و یه چیزهایی در درونت به قتل میرسن. از اینجا تصمیم میگیری فقط واسه خودت باشی.

یک از ده

رفته بودی و در من چیزی گم شده بود، مانده بود فقط یک کودک لوس که جز با رز سفید هلندی آرام نمی شد، آن هم بدون خار. 

هر بار دوتا می آورم، یکی برای تو، یکی برای أن "من" که در لبخند تو جا مانده. 

یا باید ول کنی یا روانی شی

آدمی که تکلیفش با خودش مشخص نیست و نمیدونه چی میخواد، نمیذاره تو هم بفهمی چی میخوای، حتی قابلیت اینو داره که تورو نسبت به خواسته هات مردد کنه.

سیستم خاطره جمع کنی

یه عادت عجیب و غریبی دارم من ، وقتی یک نفر، که توی یک برهه ی زمانی خاص، خیلی واسه م عزیزه؛ حالا از هر جنسیتی که باشه، چیزی غیر از پوشیدنی (و حتی گاهی پوشیدنی) واسه م میخره، اصلا نمیتونم ازش استفاده کنم. بسته به میزان عزیز بودن اون آدم، مقدار انرژی ای که برای نگهداری از اون یادگاری میذارم بالاتر میره. مثلا الان یه کشو دارم به اسم کشوی یادگاری ها. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه. از یه بسته آبنبات تاریخ مصرف گذشته ی مربوط به ٦-٧ سال پیش، تا یه ادکلن، یه خودکار سناتور، یه هدفون، و کلی کلی چیزهای عجیب غریب دیگه. استفاده از این یادگاری ها، توی ذهنم قدغنه انگار. مرز موندگاری خاطره م، اون جعبه ی آبنباته مثلا، اون شمع های خوشگله، اون دفترچه هه ست. که وقتی نگاهشون می کنم، مستقیم منو میبرن به همون لحظه و همون اتفاق و دوباره زندگی ش می کنم حتی اگه رابطه م با اون آدما، ادامه پیدا نکرده باشه. حتی اگه دوستی باشه که دیگه نیست. دوستی باشه که دیگه دوست نیست. دوستی باشه که هست ولی دوستی ش دیگه اون ارزش رو نداره. همه ی این یادگاری ها، صرف نظر از کسی که اونارو هدیه داده، یادآور کلی خاطره ی خوش هستن واسه من.

این روزها، کشوی یادگاری هام، چندتا مهمون تازه داره. یه دفترچه یادداشت و یه بسته برچسب و چندتا رسید کافه و کلی خاطره ی سنجاق شده به اینا. 

پیش بینی وضع هوای امروز یونو

توی هفته ای که گذشت، اونقدر طوفان و سونامی و از اینجور چیزا، توی دلم و ذهنم اومده و رفته، که فقط دلم میخواد از امروز که شنبه ست، حداقل تا چند روز، هوا آفتابی و صاف باشه. بدون ابر. بدون باد. میدونم اینطوری نمیشه. از همین الان میدونم که از دوروز دیگه، بازم طوفان ها شروع می شه. ولی کی به دوروز بعد کاری داره؟ مهم امروزمه. امروزی که میتونم توش بخندم و شاد باشم و تلاش کنم به وضع هوای فردا فکر نکنم. هوای امروز، اگه کمی نسیم از سمت غرب بیاد، عالی میشه. از این نسیم های همینجوری یهویی الکی.

هر آدمی تو زندگی ش بیننده می خواد

"نمایش ترومن" با بازی "جیم کری"، فیلم عجیب و غریبی بود واسه اون سال ها. خیلی دوست داشتنی و متفاوت بود. نگاهی به زندگی همه ی ماها، با همه ی جبر و اختیارش. و اینکه یکی هست که داره میبینه. 

اصلا حالا چرا یهو "ترومن"؟

با دوستی صحبت می کردم. گفت : "هر آدمی تو زندگی ش بیننده میخواد، یکی که بشینه و ناظر همه ی زندگی ت باشه، دروغ هات، صداقت هات، پیشرفتت، شکستت. یکی باید باشه خلاصه. وگرنه همه ی اینا مفهومش رو از دست میده. بودن اون آدم خاص، انگیزه میده بهت که داستان زندگی ت رو بسازی که ببینتت. "

یاد "ترومن" افتادم. فیلمی مال 18 سال پیش. آدمی که وقتی میفهمه همه ی زندگی ش داشته تماشا می شده، به خودش این جرئت رو میده که از این دنیای مجازی بیاد بیرون. با اینکه شاید فرق چندانی هم بین دنیایی که توش زندگی میکرده و واقعیت وجود نداره. همه ش یه جور بوده. ولی بحث اینه که: بیننده داریم تا بیننده!

بعدش یه نگاه به زندگی این روزهامون انداختم. "ترومن" این جرئت رو داشت که از اون زندگی عمومی خارج بشه؛ ولی الان، جرئت انگار متعلق به کسانی یه که زندگی هاشون رو عمومی می کنن. هرچی تعداد اپلیکیشن ها و شبکه های اجتماعی بیشتر میشه، این میل به بیننده داشتن، داره قوی و قوی تر میشه. واقعا دیگه چه تفاوتی می مونه بین اون یک نفر خاص و این همه آدمی که شاید نهایتا صد نفر، اصلا دویست نفرشون رو دیده باشیم؟ 

انگار این زندگی اجتماعی مجازی، به جای اینکه سطح تفکر و دیدمون رو بهتر و گسترده تر کنه، از همه ی ما داره "ترومن"هایی میسازه به شکل "بنجامین باتن". همه ی ما اون در خروجی دنیای "ترومن" رو باز می کنیم. اون برای شناخت خودش، شناخت واقعیت و زندگی، خارج میشه و ماها برای دیده شدن، قدم میذاریم توی این دنیای مجازی و همه ی انتخاب هامون، با علم به اینکه توی یه نمایش داریم زندگی می کنیم، انجام میشه.

واقعا توی این 18 سال، چه اتفاقاتی افتاده که خودخواسته، خودمونو اسیر این مجازی بودن می کنیم؟