یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

مکاشفات یونو از ته فنجون لاته

مثل یه بازی کامپیوتری ماجراجویی. پر از مرحله های هیجان انگیز. که یهو اون وسط، دستت خیلی اتفاقی میخوره به یه دکمه و یه در باز میشه و میفتی وسط ناکجاآباد. شبیه بهشت گمشده ی میون کلی محیط های خشن.

اصلا شبیه به یه نقشه ی گنج. پر از نشونه و معما. که وقتی به تهش میرسی و گنج رو میبینی، اگه ازش بگذری و مسیرت رو ادامه بدی، اتفاق عظیم سر راهت سبز میشه که توی مخیله ت هم نمی گنجیده.

مثل یه شهری که نمیشناسی. قدممیذاری به وادی کوچه ها و خیابون های تو در تو. میری و میری و یهو خودت رو جلوی در یه کافه ی قدیمی میبینی. مثل قرار گذاشتن با خودت توی یه حیاط پشتی اون کافه ی پر از نوستالژی.

شبیه همه ی این ها میتونه باشه، و حتی میتونه شبیه چیزی باشه که تجربه ش نکردی. یه جور بهت و آرامش و بی دغدغگی وسط کلی واقعه ی خوش و ناخوش.

یا شاید شبیه طرح روی کافه لاته ت، که هر چقدر هم مینوشی ش، بازم شکل اولیه ش رو حفظ کنه. مهم نیست اطراف فنجونت چقدر شبیه سنگ فرش های بی قاعده ی توی پارک شده. مهم نیست چقدر راه پیچ در پیچ رو رفتی تا به اون نهایت فنجونت برسی.

"عشق" میتونه و قراره که همیشه و همیشه همون شکلی بمونه، حتی اگه حواست نباشه.

سفر به ناکجاآباد

شما را می برند به جاهای ندیده و نشناخته. چهار طبقه با پله برقی می برند بالا و برمی گردانند پایین که فروشگاه شگفت انگیز مذبور را پیدا کنند. جانتان را بر لب مبارک می رسانند که فقط دلتان بخواهد همان لحظه فروشگاه کذایی جلوی چشمانتان قد علم کند. برمیگردید پایین ولی ناامید نمیشوند، می پرسند و میفهمید که طبقه ی پنجم بوده است. دوباره همه ی آن پله های برقی را بر می گردید بالا و به حالت اغما به طبقه ی پنجم می رسید. فروشگاه کشف می شود. شما را به همراه نیشتان که از مغرب تا مشرق کشیده شده، ول می دهند میان کلی کتاب و دفتر و دفترچه و ماگ و پازل. تازه برایتان جایزه هم میخرند که شگفت زدگی را به نهایت برسانند. با جایزه و نیش و دوست جانتان، این بار با آسانسور برمیگردید پایین و در کمال ناباوری، نیش مذکوربسته نمی شود که نمی شود. نتیجه ی اخلاقی و عرفانی و دوستانه میگیرید که از لحظه ی اول تا به آخرش، بسیاااار خوش گذشته است.

آغوش باز ولی بی تفاوت

اصراری ندارم فلان اتفاق خاص برای من بیفته، ولی با تمام وجود میخوام دیگه جلوی افتادنشون رو نگیرم.

عنصر حال خوب کن

یه جایزه ی کوچولو خریدم واسه خودم. یه کلاسور یادداشت رنگارنگ. نه اینکه کار مثبت خاصی کرده باشما. نه! این فقط واسه بالابردن انگیزه و روحیه بود که بچسبم به کار. یه پازل رنگ و وارنگ تر هم خریدم که بچینم و قاب بگیرم و با کادوی تولد، هدیه بدم به خواهرجان. اینم از نتایج گشت حال خوب کنی من تو شهر کتاب.

غوطه ور در پنجاه سالگی

تو همان خیال صبح یکشنبه بودی؛ پیرمردی که خاطرات مرا یدک می کشید.

مردهای کوچیک شهرمون

داشتم از پسرک هشت یا ده ساله ای مینوشتم که تو اوج سرما، یه بساط کوچولو پهن کرده بود و وقتی ازش چیزی خواستم، خیلی با محبت گفت: جفت اینا قیمتون یکیه، ولی خانوم، این یکی کیفیتش بهتره، اینو بخر. و اونقدر این صداقت و محبتش به دلم نشست که کلی باهاش صحبت کردم. 

داستان رو کامل و جزء به جزء نوشتم اینجا، اما بعد پاکش کردم. دلم نیومد حتی اینجا، ناشناس هم حتی، ازش بنویسم. در همین حد که یه پسر مغرور کوچولو و مهربونی هست این دور و برا، که ساعت شش غروب توی سرما داره کار می کنه. هرجا یکی شبیهش رو دیدین، حتما ازش چیزی بخرین. 

توهم زایی یا "عجب گوش های قشنگی"

به نظرم مرز بین راست و دروغ، باور خود گوینده ست. وقتی کسی عمدا داره دروغ میگه، احتمالا نمیتونه همه ی جوانب دروغش رو بپوشونه و از یه جایی میشه مچش رو گرفت. ولی وقتی اون آدم، اونقدر این دروغ رو گفته که کم کم، امر بهش مشتبه شده که این اتفاق الکی، واقعا افتاده، و به باور رسیده؛ از اینجا به بعد تقریبا غیرممکنه مچ دروغگویی این آدم رو گرفتن. چون اون اتفاقی که هرگز نیفتاده، با جزئیاتش، برای این آدم به خاطره تبدیل شده.