یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

مغز خالی کیلویی دوزار

خیلی چیزا هست توی زندگی، که شاید خیلی خیلی مهم تلقی میشن و میگیم اگه نباشه من هیچم یا از این قبیل حرفا. ولی من دیشب به این نتیجه رسیدم که اگه قدرت فکر کردن، حالا به هر موضوعی، از چپ و راست رفتن مورچه ها گرفته تا ناپایدار بودن ایزوتوپ های فلان عنصر، رو از ما بگیرن، هیچی نمیمونه و تبدیل میشیم به یه آدم با زندگی نباتی. دیروز بعد از کلی مشغله از صبح و همگردی با عزیزان تو عصر و مهمون دوستی بودن تو آخر شب، با اینکه فرصتی برای فکر کردن نداشتم، آخر شب مواجه شده بودم با یه مغز خالی از دغدغه. ربطی به خستگی نداشت اصلا، ولی نمیدونم چرا از فکر خالی شده بود سرم. در این حد که همه ی کانتکت های گوشیم رو توی ذهنم مرور کردم که حداقل کسی توی ذهنم بیاد و فکرم رو مشغول کنه، ولی نشد که نشد. انگارمغزمو با قاشق، هم زده بودن و بعدشم خالی کرده بودن. از فرط رو اعصاب بودن این لحظه ها، چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم. ولی الان که مرور می کنم حس و حال دیشب رو، دلم نمیخواد حتی یک لحظه دوباره تجربه ش کنم. به نظرم این قدرت تفکره که توان زندگی میده به آدم، اصلا معنی میده به زندگیمون. قدرش رو بدونیم. 

خدا آخر و عاقبت بنده را به خیر کند

خوب، اولین تلاش من برای گوش دادن به حرف خواهر گرامی، با سر رفت تو دیوار.از گره ناموزون و افتادن روسری شروع شد و در نهایت به بیخیال شدن و دنبال عکس بادکنک توی روسری گشتن به همراه دختر یک سال و اندی میزبان رسید. الان هم که دارم از این تریبون صحبت می کنم، یه شال گردن بستم دور روسری که نیفته، چون با خواهرجان قرار دارم . 

آری، اینگونه است که راه بسی دشوار و طاقت فرسا به نظر میرسد در مسیر تغییر استایل. تازه با روسری شروع شده، خدا نکنه به کفش پاشنه بلند ختم شه که درصد خودکشی بنده، از احتمال به امکان و حتمی میرسه.