یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

جریان الکتریسیته یا امواج عشق در تعامل با در تاکسی

پر استرس ترین لحظه های زندگی من، وقت هایی یه که از تاکسی پیاده میشم و باید در رو پشت سرم ببندم. یعنی چنان با وحشت و ترس و لرز دستمو به سمت در تاکسی دراز می کنم که راننده هه یه نگاه تو آینه به خودش میندازه و یه نگاه "عاقل اندر سفیه" و "دیوونه هه رو نیگا" به من که: زامبی دیدی مگه؟ ببند در لامصب رو، ترافیک درست کردی. نه اینکه فکر کنین از راننده هه میترسما. یا از این کاغذای تایپ شده جلوی داشبورد ماشین که "لطفا در را آهسته ببندید" و تو مسلما میخونی "هر کی در رو محکم ببنده خره"!!! خداییش با این برخورد راننده ها بعد از شنیدن صدای در، هیچ لحن مثبت تری پشت اون نوشته هه نمیتونه باشه. بگذریم. جریان صرفا اینه که من به شدت رسانام. یعنی طوری جریان عبور میدم از خودم که در جریان قرار نمیگیرم کلا. یا شایدم در جریانم همیشه. نمیدونم. یه دوره ای تو زندگیم بوده که همین جرقه ها و جریانا باعث شده بود فک کنم عاشق شدم. البته جرقه نمیزدم با عشق مذبور. مطابق با شئونات اسلامی نبود خوب. فقط میرفتم رو ویبره. یعنی شما یه آهنربا بذار روی یه کاغذ، بعد یه آهنربای دیگه رو به نزدیک کن، آااای میرقصه. منم همین شکلی بودم تو دانشگاه. دچار حرکات موزون خودبخودی میشدم یعنی. بعد میفهمیدم عشق مذبور پشت در دانشکده ست مثلا. 

"عشق" اصلا یه مفهوم ساختگی یه به نظر من برای توجیه کشش و جاذبه ی بین خلایق. یعنی احتمالا اولش اینطوری بوده که دو تا جنس مخالف  به سمت هم کشیده میشدن. بعد دیدن خوب، این که شبیه همون آهنرباهای خودمونه. اسمشو میذاریم جاذبه. بعدش یهو دیدن از این جاذبه ها بین  یک سری جنس های موافق هم پیش اومد و بعدترش هم بین یک سری از جنسیت های سوال برانگیز. اینا هم به خودشون اومدن و از ترس اینکه قوانین فیزیک و شیمی شون نره زیر سوال، یه اسمی گذاشتن روی این جاذبه ی بی تکلیف و بی پدر و مادر که همانا "عشق" باشد. همه ی اینارو گفتم که بگم به تعداد آدم های دنیا، عشق وجود داره واسه ورزیدن. البته گاهی این عشق چنان آدمو ورز میده که له و لورده گشته، کلا همه ی قابلیت های جاذبه و دافعه رو از همه جاش میده بیرون. حالا اگه این موجود بینوا توانایی اینو داشته باشه که عشق رو ورز بک کنه، یعنی بورزه عشق رو، تازه اون موقع سر از ناکجاآباد در میاره (رجوع شود به تخیلات دکتر پارناسوس)

مثلا یه مدلش اینجوری یه که با یکی زیاد خوشی و میخندی و خوش میگذره و تو هم از همه جا بی خبر، میزنه به سرت که نکنه عاشق شدم. بعدش میفهمی نه، غلیان احساسات خر درونت بوده و اصلا اسمش عشق نبوده این، یه جور شنگولی بوده بیشتر و بعدها به این مرحله میرسه که طرف رو با همسر و فرزندش میبینی و هیچ اتفاق قابل وصفی تو هیچ سلول و گلبول و ارگان بدنت نمیفته که هیچ، و هیچی دیگه، تازه واسه شون آرزوی خوشبختی مینمایی.

دوم مدلش که همون ویبره هه ست که در قسمت بالا مشروحش به سمع(!!) و نظر شما عزیزان رسید. یه مدل پدردربیارش هم هست که انقدر به "عمق" یه رابطه ی دوستی میری و میری که یهو "م" از دستتون در میره و فقط دم دستتون "ش" بوده که بذاری جاش و "عمق" دوستیت حفظ شه که بعدا میفهمی یه گند حسابی زدی به اصل قضیه، تمام قد، که یه ذره ادبیات بلد بوده باشی میفهمی کن هر شین ی، میم نیست. 

بازم همه ی اینارو گفتم که بگم آدم به جای اینکه وقتی میره رو ویبره، انگار کنه که عاشق شده و کلی هم خوش بگذرونه با این حال ویبره بودنش، اول باید یه ذره بگرده ببینه کجا اتصالی کرده، یا سیمی، چیزی قطع شده، که بعدها وارد مرحله ی موجی بودن نشه. اصولا جریان الکتریسیته نیازمند یه رساناست که بتونه انتقال پیدا کنه. اما امواج همینجوری واسه خودش اینور و اونور میرن و به اینجا میرسی که وقتی حتی یه نفر دیگه در تاکسی رو میبنده، برق تو رو میگیره و میخ میشی سر جات. چرا؟ چون کلا باید بشینم فیزیک کوانتوم رو  شرح بدم و بگم خاصیت موجی و ذره ای پیدا کردی و دیگه امیدی بهت نیست.

و در نهایت اینکه، تنها دلیلی که من ممکنه در لحظاتی از زندگیم، سرما رو به گرما و زمستون رو به تابستون ترجیح بدم، اینه که شیشه ی تاکسی ها بالا کشیده ست و میشه بدون دست زدن به در ماشین و مردن و زنده شدن در لحظه، شیشه رو هُل بدم و در تاکسی با همون ملایمت موردنظر راننده بسته شه. با تشکر از توجه شما.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد