مثل یادداشت های خط خطی و بی هدف پشت رسید کافه؛ "چیز دیگه ای میل ندارین خانوم؟ نه، متشکرم"؛ کلمه هایی که قرار نبوده نوشته بشن حتی؛ "مهمان ما باشین؟ خواهش میکنم، حساب ما چقدر شد؟"؛ دستشو میذاره روی خراش های روی دیوار؛ "بازهم تشریف بیارین. خیلی ممنونم، حتما"؛ چه زجری میتونسته همچین شکلی رو روی دیوار مُهر کنه؟؛"خانوم؟ خانوم؟ ببخشید یه لحظه!"؛ دستش میاد پایین تر و پایین تر، خراش ها عمیق تر میشن؛ "عذر میخوام، کارتتون جا مونده بود. لطف کردین"؛ درد دوباره برمیگرده. کسی نیست. فریاد می کشه؛ "خانوم اگه حالتون خوب نیست، تاکسی خبر کنم"؛ خون و درد و لذت و آرامش به تعادل میرسن. "نه، خوبم، ممنون، فقط یه خودکار لطف کنین"؛ کلمه ها پشت هم سرازیر میشن. حرف ها. جمله ها؛ "-نوشته ی پشت رسید رو خط می زنه: بند ناف کلمه هام رو بریدم-"
از کودکی یادمان داده بودند پول هایمان را توی قلک های کوچک، از دید و دسترس همه حتی خودمان، قایمش کنیم. ما هم شده بودیم برده ی این قلک ها با آن ظاهر نچسبشان. حتی کم ارزش ترین سکه هایمان را سُر میدادیم توی دهان قلک زشت، به امید روزی که پول هایمان بیشتر و بیشتر می شوند و بتوان چیزهای خوب و بزرک باهاشان خرید و لذت برد.
از آن طرف، توی مدرسه یا توی راه، با حسرت نگاه می کردیم به بستنی های یخی و ترشک های کثیف خوشمزه و بچه هایی که خندان و با لذت، پاستیل هارو به نیش می کشیدند و می خندیدند. و از خواسته ی دل کوچکمان، دچار چنان عذاب وجدانی می شدیم که هیچ آدم بزرگ 40-50 ساله ای هم در طول عمرش تجربه نکرده باشد.
قلک که پر می شد، همه ی ذوقمان این بود که با پولش چه چیزی می شود خرید. نتیجه اش یا پوشاک بود، یا کیف، یا آخرش یک چیزی برای مدرسه و همین جور چیزها. دقیقا وسایلی که اگر پول هم جمع نمی کردیم، مامان و بابا می خریدند برایمان.
تنها حاصل این داستان، آن عذاب وجدان بود و حسرت خوشی های کوچک و یک عادت.
عادت از دست دادن شیرینی لحظه هایی که می شد خوش بود و خندید از ته دل.
عادت فکر کردن به فردا و از یاد بردن امروزی که دارد آرام آرام دورتر می شود.
عادت کردیم که انگار...
انگار زندگی ما قرار است از همین دو روز بعد آغاز شود.
از چندسال قبل، متهم شده بودم که زیادی به حسم در قبال آدما اعتماد می کنم. از طرف خانواده البته. که تو خیلی به خودت مطمئنی، به حست، به شناختت از آدما، و .. و .. و.. . که زندگی، همه ش این خیالات تو نیست و واقعی تر از این حرفاست و همه چی رو نمیشه با حس و این برداشت های لحظه ای سنجید و از این قبیل حرفایی که تو رو به درجه ای از شک کردن به خودت میرسونه که حست رو میذاری کنار و تلاش می کنی با معیارهای دیگران قضاوت کنی. و منجر میشه به انتخاب هایی که اگه کلیک راست کنی، پراپرتیزشون قابل وصف نیست اصلا از معیار اجتماعی، ولی دوبار که کلیک کنی، کلا سیستم ارور میده بالا نمیاد.
و امروز در آستانه ی سی سالگی، به جرات میتونم بگم همه چیز وابسته به همون حس و برداشت اولیه ست. حداقل برای من. واقعیت قضیه اینه که وقتی به حست اعتماد می کنی،اگه اشتباه هم کرده باشی، بسیار قابل تحمل تر از اشتباهی یه که به خاطر حرکت کردن روی معیارهای دیگران انجام دادی.
خلاصه اینکه دیگه نمیخوام لباسی رو بپوشم که همه بگن چقدر زیباست و چقدر بهت میاد، ولی اونی که توی آینه میبینمش، "من" نباشم.