یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

من بی او....

تنها یک بار، صدایش را شنیده بودم..
و تنها یک بار، محو لبخند دلنشینش شده بودم..

زان پس هرآنچه ماند

تپش های قلبم بود و لبخند ناخودآگاهم....

دردو زمان

‏من...

‏میتوانستم به هیأت هزارها معشوق درآیم

‏روزی لیلا باشم و روز دگر شیرین

‏امروز منیژه نام گیرم و فردا رابعه 

‏تو...

‏میتوانستی بارها عاشق بوده باشی 

‏مجنون گشته باشی و بیستون بشکافی

‏بر اسب ها بتازی و شعر مرا از بَر کنی

‏اما..

‏گناهکار، زمانه بود

‏که حکایت دلدادگی ما را

‏در یک افسانه نتوانست سرود..

رد پا

اینکه حرفهای آدم را جایی زده باشند، لابلای اهنگی، توی کتابی، دلنوشته ای، شعری، سخنی، جُکی حتی، اتفاق عجیب و قبلا نیفتاده ای نیست. اینکه یکهو بگویی: وااای، اصلا این خود منه، همه ی حس و حال منه؛ حس جالبی شاید باشد ولی نه برای من. حرفهای من را که جایی میزنند حس می کنم واداده ام، پیش رفیقی، توی شعری، مکالمه ای، جایی. یکی که خود من باشد، همین حس من را داشته باشد، باید بگردم آن تیکه ی جامانده از خودم تویش را پیدا کنم، با هر سیخ و سنگی که میتوانم وردارمش بگذارم سر جاش. اصلا شکایت کنم به دیوان عالی بابت کپی رایت حس و حالم. با هزار و یک جور استدلال استنتاجی و استقرایی و "این فقط از یونو برمیاد" قاضی را مجاب کنم که هیچ جنبنده ای تاب تحمل این حجم از احساسات و دیوانگی همزمان را نداشته و ندارد و اگر هم جایی دیدید متعلق به اینجانب است. 

به وقت دلتنگی

‏نام تو ابراهیم است

‏پیام آور روشنی

‏آرمیده در گلستان

‏حالا که در من

‏زنی سیاهپوش

‏پیچیده در آغوش شب

‏اینگونه سوزان، آه می کشد



پی نوشت: کلی لغت هست ردیف شده کنار هم برای ادامه ی این نوشته، اما نتونستم بنویسمشون.گاهی باید کوتاه بود و خلاصه و خیلی ساده دلتنگ

زمانی برای ریست شدن

هر چندسال یک بار، یه آهنگی میشنوم که توی مغزم حک میشه و بیرون نمیاد. یه ارتباط خیلی عمیقی برقرار میشه بین من و اون آهنگ. آخرین بار آهنگ I Still.. مربوط به آلبوم سال 2005 از BackStreet Boys بوده و حالا... آهنگ اقیانوس از فرزاد فرزین. الان واقعا به کمک یک نفر نیاز دارم که بیاد و همه ی دیوایس های خونه ی مارو ورداره ببره، که این آهنگ از ریپیت در بیاد. همیشه وقتی همچین حالتی پیش میومد واسه م، یکی از دوستای صمیمی م از طرز حرف زدنم میفهمید و میگفت: باز که Ctrl+Alt+Del لازمی. و اینطوری یه که اسم این نوع کم حرف شدنم، (درواقع سایلنت شدنم) و مداوم یه آهنگی رو گوش دادن رو گذاشتم ریست لازم شدن. ری استور شدم روی نقطه ی صفر کلوین زندگیم.

شاید فردا نیاید..

چشمهاش رو بسته بود. شایدم خوابش برده بود. عادت داشت نگاهش کنه وقتی چشمهاش رو می بنده یا سرش پایینه. خجالت می کشید لابد. وقتی سرش رو بلند می کرد و یهو چشمها با هم تلاقی می کرد، سرخ می شد صورتش، داغ میشد تنش. ولی مگه میشد از این چشمهای مهربون، چشم برداشت؟ مهربون، اسمش بود، خصلتش بود. تنها صفتی که تو اولین نگاه، میشد روش گذاشت. خودش هم خوب میدونست اینو. میدونست همین چشمها، گرفتارش کرده. مینشست روبروش و فقط نگاهش می کرد. خنده ش می گرفت از خجالت کشیدنش. میدونست اونم دوست داره سرش رو بلند کنه و تو اون چشمها غرق بشه، اما ذوق می کرد وقتی مچ ش رو میگرفت. ذوق می کرد از کشف دزدکی نگاه کردنش. میدونست مهربون، اسم اونم هست. چشمهاش غرق کننده بود اگه روش میشد سرش رو بلند کنه. هیچی نمی گفت ولی. چشمهاش رو لحظه ای نمی بست و سرش رو پایین نمینداخت. که اگه ذوق نمی کرد و چشمهاش رو می بست گاهی و سرش رو مینداخت پایین، میتونست باور کنه که شاید خوابش برده الان. شاید فقط چشمهاش رو بسته الان. شاید بازم سرش رو بالا بیاره و ذوق کنه از دزدکی نگاه کردنش. شاید بازم بشینه روبروش و اسمش رو مهربون صدا کنه. که اگه همه ی اینا نبود، سرخ نمیشد صورتش از تلاقی چشمها و داغ نمی شد تنش. که شاید اصلا گرفتارش نمیشد. گرفتارش نمیموند. شاید فردا باز هم میومد.

برای خودم... تا یاد بگیرم.. تا یادم بمونه

یک نفر چقددددررر میتونه قوی و با انرژی باشه که تو ده-دوازده سال اخیر، هر بار که میبینمش یا بهش زنگ میزنم و حالش رو میپرسم، بگه: "عالی ام، حرف ندارم، بهتر از این نمیشم" 

یه بار بهش گفتم:"مگه میشه همیشه انقدر خوب و عالی بود و هیچ ناراحتی ای نداشت؟"

خندید و گفت:"نه، خیلی وقتا هم هست که منم حال خوبی ندارم، بی حوصله م، به بن بست خوردم، ولی همه ی اینا دلیل نمیشه که وقتی تو زنگ میزنی یا میبینیم همو، اینو بهت منتقل کنم. وقتی تو این شرایط، بهت میگم خوب و عالی ام، از حرفم گاهی خنده م میگیره و حتی حالم بهتر میشه."

و من هنوز و توی هر شرایطی که باشم، وقتی به این دوست فوق العاده زنگ میزنم، امکان نداره از ته دل نخندم و شاد نشم. گاهی اصلا دوز این آدم توی خون من میاد پایین و تا بهش زنگ نزنم حالم عوض نمیشه. شاید از نظر خیلی از دوستان و آدم هایی که منو میشناسن، یونو یه آدم خندون و شاد و پرانرژی یه که همه رو شاد می کنه، ولی حتی خود من هنوز بعد این همه سال دوستی، شاگرد این دوستمم تو انتقال حال خوش. 

اینجا مینویسم که یادم بمونه که هر روزم رو با حال خوش شروع کنم. تا یادم بمونه که حتی وقتی حس خوبی ندارم، حال کسی رو خراب نکنم. تا یادم بمونه که قدر این دوستای عالی رو بدونم و همیشه خدا رو شکر کنم به خاطر وجودشون. 

مینویسم تا اصل همیشه ی زندگیم یادم بمونه "حال خوش من وقتی یه که حال دنیای اطرافم خوش باشه و چه عالی که من دلیلش بوده باشم"