یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

سه

ما نمی تونیم راه بیفتیم و خوبی هامون رو با کارهایی که نکردیم بسنجیم...

با زمان هایی که خودمون رو انکار کردیم....

با چیزهایی که در مقابلشون مقاومت کردیم....

و کسانی که ازشون دوری کردیم.....


به نظرم باید خوبی هامون رو با چیزهایی که پذیرفتیم بسنجیم

چیزهایی که ایجاد می کنیم و انسان های جدیدی که می پذیریم....


#شکلات

#Chocolat

#Lasse_Hallström


پله هایی رو رفتم بالا که نباید...

گاهی توی زندگی، خواسته یا ناخواسته، پله هایی رو جا میذاری

ولی همیشه یه جایی..

ناچار میشی برگردی و از اون پله ای که جاگذاشتی، بری بالا..

تو این مسیر برگشت..

ممکنه اونایی که باهات بودن، خسته بشن و دیگه نیان.

ممکنه حتی تو جا بذاریشون.

شایدم خودت زمانی بفهمی باید برگردی.. که دیگه توانی برای برگشت نمونده باشه.

هرکدوم از اینا، به اندازه ی کافی دردناک هستن که همه ی آدما توان تحملش رو نداشته باشن.

پس با دقت قدم بردار و پله هارو تک تک بشمر.. مبادا پله ای جا مونده باشه.

سردم نیست، نمی شود، یا تو هستی یا من فصل ها را دوتا یکی رفته ام

برف میبارد

دستهایم را بالای سرم میگیرم

حس شان نمی کنم دیگر

انگار می کنم تو بوده ای کنارم که خیس نشده ام


دختر بودن یا دخترشدن... مسئله این است

یادمه دوستی داشتم که همیشه بهم میگفت: یکم دختر باش. و من همیشه در عجب بودم که دختر بودن یعنی چی؟ چطوری میشه دختر شد؟  ظاهرا هرکاری هم میکردم موفق نمی شدم. بعدها فهمیدم که وقتی عقیده م بر اینه که نباید در قبال هر کسی که از راه میرسه، عشوه و لوندی داشت، ناخودآگاه نمیتونم اونجوری که دیگران انتظار دارن، دختر باشم. و همیشه هم مورد عنایت توصیه های دوستان قرار می گرفتم. همه ی این سال ها تا همین الان، آدم هایی میتونستن منو جذب خودشون کنن که درک خیلی بالایی داشتن. یه جورایی که "عاقل را یک اشاره کافیست" زیاد بود واسه شون. نیازی به اشاره هم نداشتن. جالبه که همه ی این آدم ها، که البته حداکثر دو یا شایدم سه نفر بودن، اصرار داشتن که من سعی کنم کمی دختر باشم. 

ولنتاین امسال، گرچه مثل هر سال دیگه ای، اصلا یادم نبود که چه روزی یه و حتی منتظر تبریک از کسی نبودم، با یه دوست عزیز تماس گرفتم صرفا محض احوالپرسی. گوشی رو برداشته و نداشته گفت: عشقم، ولنتاینت مبارک. البته که کلی ذوق کردم از این ابراز محبتی که حدود 10-12 ساله منحصر به روز خاصی نیست توی این دوستی. ولی تفاوت امسال با هر سال دیگه ای، این بود که مرور کردم همه ی روابط و دوستی هام رو. روابطی که توش، باید سعی می کردم دختر باشم و دختر به معنی "لوس و لوند" بود فقط. و دوستی هایی مثل این، که هرچقدر هم به نظر آدم مستقلی میومدم و حتی در شیشه ی نوشابه رو با لبه ی تیز پله باز می کردم!!!، بازم همیشه دختری بودم که باید ازش محافظت میشد، حتی اگه صددرصد از پس خودش بر بیاد. کوله ش رو از دستش بگیریم، حتی اگه 20 کیلو میوه رو هم بتونه تنهایی از تره بار بخره. باهاش تا خونه بریم، حتی اگه فقط یه سوار و پیاده شدن از تاکسی باشه. 

امروز که اینجام، فهمیدم مسیرو زیادی اشتباه رفتم. دختر "بودن" مهمه، نه دختر "شدن". آدم باید دوستی ها و روابطی رو نگه داره که توش نیازی نباشه ثابت کنه که چیه. نیازی نباشه واسه چیزی که هست، تلاش کنه. هرچقدر هم که فکر کنی "وااااای، عجب درک و شعوری" ولی اینطور نیست در واقع. این آدما ممکنه چیزهایی رو بفهمن که بقیه نمی فهمن، ولی واقعا از درک ساده ترین و بدیهی ترین مسائل عاجزن گاهی. وقتی کسی از پس درک دختر بودن من برنمیاد، چرا وقتم رو، انرژی م رو، اعصابم رو، صرف کشف اون ذهن ظاهرا جذابش کنم که شاید 5 درصد از زندگی رو، این مسائل پیچیده تشکیل میدن!!! 95 درصد بقیه ش اونقدر بدیهی و واضحه که درک نکردنش، برهان بی شعوری آدمیزاده. 

جریان الکتریسیته یا امواج عشق در تعامل با در تاکسی

پر استرس ترین لحظه های زندگی من، وقت هایی یه که از تاکسی پیاده میشم و باید در رو پشت سرم ببندم. یعنی چنان با وحشت و ترس و لرز دستمو به سمت در تاکسی دراز می کنم که راننده هه یه نگاه تو آینه به خودش میندازه و یه نگاه "عاقل اندر سفیه" و "دیوونه هه رو نیگا" به من که: زامبی دیدی مگه؟ ببند در لامصب رو، ترافیک درست کردی. نه اینکه فکر کنین از راننده هه میترسما. یا از این کاغذای تایپ شده جلوی داشبورد ماشین که "لطفا در را آهسته ببندید" و تو مسلما میخونی "هر کی در رو محکم ببنده خره"!!! خداییش با این برخورد راننده ها بعد از شنیدن صدای در، هیچ لحن مثبت تری پشت اون نوشته هه نمیتونه باشه. بگذریم. جریان صرفا اینه که من به شدت رسانام. یعنی طوری جریان عبور میدم از خودم که در جریان قرار نمیگیرم کلا. یا شایدم در جریانم همیشه. نمیدونم. یه دوره ای تو زندگیم بوده که همین جرقه ها و جریانا باعث شده بود فک کنم عاشق شدم. البته جرقه نمیزدم با عشق مذبور. مطابق با شئونات اسلامی نبود خوب. فقط میرفتم رو ویبره. یعنی شما یه آهنربا بذار روی یه کاغذ، بعد یه آهنربای دیگه رو به نزدیک کن، آااای میرقصه. منم همین شکلی بودم تو دانشگاه. دچار حرکات موزون خودبخودی میشدم یعنی. بعد میفهمیدم عشق مذبور پشت در دانشکده ست مثلا. 

"عشق" اصلا یه مفهوم ساختگی یه به نظر من برای توجیه کشش و جاذبه ی بین خلایق. یعنی احتمالا اولش اینطوری بوده که دو تا جنس مخالف  به سمت هم کشیده میشدن. بعد دیدن خوب، این که شبیه همون آهنرباهای خودمونه. اسمشو میذاریم جاذبه. بعدش یهو دیدن از این جاذبه ها بین  یک سری جنس های موافق هم پیش اومد و بعدترش هم بین یک سری از جنسیت های سوال برانگیز. اینا هم به خودشون اومدن و از ترس اینکه قوانین فیزیک و شیمی شون نره زیر سوال، یه اسمی گذاشتن روی این جاذبه ی بی تکلیف و بی پدر و مادر که همانا "عشق" باشد. همه ی اینارو گفتم که بگم به تعداد آدم های دنیا، عشق وجود داره واسه ورزیدن. البته گاهی این عشق چنان آدمو ورز میده که له و لورده گشته، کلا همه ی قابلیت های جاذبه و دافعه رو از همه جاش میده بیرون. حالا اگه این موجود بینوا توانایی اینو داشته باشه که عشق رو ورز بک کنه، یعنی بورزه عشق رو، تازه اون موقع سر از ناکجاآباد در میاره (رجوع شود به تخیلات دکتر پارناسوس)

مثلا یه مدلش اینجوری یه که با یکی زیاد خوشی و میخندی و خوش میگذره و تو هم از همه جا بی خبر، میزنه به سرت که نکنه عاشق شدم. بعدش میفهمی نه، غلیان احساسات خر درونت بوده و اصلا اسمش عشق نبوده این، یه جور شنگولی بوده بیشتر و بعدها به این مرحله میرسه که طرف رو با همسر و فرزندش میبینی و هیچ اتفاق قابل وصفی تو هیچ سلول و گلبول و ارگان بدنت نمیفته که هیچ، و هیچی دیگه، تازه واسه شون آرزوی خوشبختی مینمایی.

دوم مدلش که همون ویبره هه ست که در قسمت بالا مشروحش به سمع(!!) و نظر شما عزیزان رسید. یه مدل پدردربیارش هم هست که انقدر به "عمق" یه رابطه ی دوستی میری و میری که یهو "م" از دستتون در میره و فقط دم دستتون "ش" بوده که بذاری جاش و "عمق" دوستیت حفظ شه که بعدا میفهمی یه گند حسابی زدی به اصل قضیه، تمام قد، که یه ذره ادبیات بلد بوده باشی میفهمی کن هر شین ی، میم نیست. 

بازم همه ی اینارو گفتم که بگم آدم به جای اینکه وقتی میره رو ویبره، انگار کنه که عاشق شده و کلی هم خوش بگذرونه با این حال ویبره بودنش، اول باید یه ذره بگرده ببینه کجا اتصالی کرده، یا سیمی، چیزی قطع شده، که بعدها وارد مرحله ی موجی بودن نشه. اصولا جریان الکتریسیته نیازمند یه رساناست که بتونه انتقال پیدا کنه. اما امواج همینجوری واسه خودش اینور و اونور میرن و به اینجا میرسی که وقتی حتی یه نفر دیگه در تاکسی رو میبنده، برق تو رو میگیره و میخ میشی سر جات. چرا؟ چون کلا باید بشینم فیزیک کوانتوم رو  شرح بدم و بگم خاصیت موجی و ذره ای پیدا کردی و دیگه امیدی بهت نیست.

و در نهایت اینکه، تنها دلیلی که من ممکنه در لحظاتی از زندگیم، سرما رو به گرما و زمستون رو به تابستون ترجیح بدم، اینه که شیشه ی تاکسی ها بالا کشیده ست و میشه بدون دست زدن به در ماشین و مردن و زنده شدن در لحظه، شیشه رو هُل بدم و در تاکسی با همون ملایمت موردنظر راننده بسته شه. با تشکر از توجه شما.


همه قرار نیست شاخ غول بشکنن.

چند درصد انتظارایی که ما از خودمون داریم واقعی ان واقعا؟ این سوالی بود که از مدت ها قبل، دنبال جوابش بودم. تا که دیروز، برادر گرامی اومد پیشم و وقتی دید که خیلی درگیر راه انداختن کار جدیدم، گفت: اگه همه ی ثروت و فرصت دنیا در اختیارت بود، چه کاری می کردی؟هرچی به ذهنت میرسه بگو. بهو یه لبخند ناخودآگاهی اومد روی لبم، یه آرامش عجیب. خندید و گفت: زود بگو چی میبینی؟ گفتم: خودمو میبینم با یه کوله و یه دوربین، که دارم رو یه عالمه سنگ و بنای باستانی قدم میزنم. خودمو میبینم که مدیر یه گالری ام، با کلی نمایش از کارای خودم و بقیه. گفت: این چیزیه که قلبا میخوای. چیزیه که شادت میکنه. انتخابته. 

حرفهای برادرجان رو میذارم کنار مکالمه ی من با یکی از بستگان توی خیابون. 

سلام یونو خانوم. خوبین شما؟ + خیلی ممنون، شما خوبین؟ - مرسی، دکتر نشدین هنوز؟ +نخیر، فعلا قصد دکترا خوندن ندارم. -این چه حرفیه؟ مگه میشه اسم شمارو بدون دکتر خطاب کرد. حیفه ها. و کلی چرا و دلیل خواست که واقعا چرا؟ 

ظاهرا ماها اونقدری که به نظر میرسه، آزادی عمل نداریم. و من احساس می کنم شاید اینو خیلی دیر فهمیده باشم، ولی خوشبختانه زودتر از اون که خیلی دیر بشه فهمیدمش. (تحلیل با خواننده، بسطش از توان من خارجه :دی ) احتمالا خیلی از انتظاراتی که ما از خودمون داریم، اکتسابی ان. یعنی دیگران بر حسب دودوتا چهارتای خودشون، یه انتظاراتی ازت دارن و القا هم می کنن. بعد شرایطی پیش میاد که تو تا حدی کمتر از انتظارها ظاهر میشی، و این همیشه توی بک گراند ذهنت میمونه و روی رفتارت، عملکردت، بازدهی ت تاثیر میذاره. 

شاید اگه 10 سال پیش، اصلا اگه همین 1 سال پیش بود، در جواب اون فامیل محترم، میگفتم: آره خوب، کاش بخونم. و به خونه که میرسیدم تو آزمون دکترا ثبت نام می کردم. ولی الان، کافیه کسی اشاره ای به انتظارش از من کنه و این جوابو میشنوه که: این چیزی نیست که دوست داشته باشم. ترجیح میدم کاری رو انجام بدم که دوستش دارم. 

و نهایتا اینکه تقصیر هیچ کدوم ما نیست که خیلی وقت ها برای برآورده کردن انتظار دیگران تلاش کردیم. این انتظارا القا شده بهمون. ذره ذره و قطره قطره و الکترون الکترون. فقط مهم اینه که خودمونو بیشتر و بهتر بشناسیم و قدرت تفکیک خواسته های خودمون از دیگران رو به دست بیاریم. زندگی نه اونقدرا سخته که به نظر میاد، نه اونقدرا آسون. بهینه ترین حالتش، شادترین وضعیته.

چگونه زندگی مان را می شماریم.

آدم از بیست سالگی به بعد، دیگه سال هارو نمیشمره، دهه میشمره. نهایت بتونه سه یا چهار دهه بشمره. بعدش دوباره میفته به صرافت شمردن سال. بعدش هم روز و دقیقه و ساعت. این وسط، عدد دهه های شمرده شده کمتر از انگشت های دسته. چشم به هم بزنی، کنتورش زده شده و رسیدی به یه مقیاس دیگه. مگه چندتا دهه زندگی می کنیم که یکیش رو تو گیجی، یکیش رو تو حسرت، یکیش رو تو پشیمونی بگذرونیم؟ می ارزه؟