یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

پیش بینی وضع هوای فردای یونو

این روزا عمیقا درک کردم که هیچ چیزی قابل پیش بینی نیست. هرچقدر هم که فکر کنی خودت رو، دوستت رو، آدمی رو میشناسی، بازم لحظه هایی میرسه که بهت زده میشی از رفتار خودت حتی، چه برسه به دیگران. چطور میشه از طبقه ی دهم ساختمونی، منظره ای رو توصیف کرد، وقتی هنوز در ساختمون به روت باز نشده. یا اصلا طبقه ی دهمی در کار نیست. به نظرم وضع هوای فردا، چیزی نیست که قراره باشه، فقط و فقط اون چیزی یه که دلمون میخواد باشه. و من دلم میخواد فردا، یه فردایی که دور نیست، یه نسیمی از غرب بیاد و فقط خنکم کنه و بره. مغزم رو، قلبم رو. دلم یه آسودگی خیال بالای بلندترین نقطه ی کوه میخواد. که همه ی دغدغه ها و فکرهام رو توی مسیر جا گذاشته بوده باشم و سبک سبک رسیده باشم نوک قله. دلم میخواد اونقدر ارزشمندبودنم رو حس کنم که خودم رو به خودم، به زندگی م، هدیه بدم. توی یه فردایی که دور نباشه.

به نبودنت معتادترم

دیدی یه سری آدم ها رو نگاهشون که می کنی، شعرت میاد؟ یعنی همینطوری که نگاهشون می کنی، یا تو ذهنت میاری شون، بعدش کلمه هات، اسپیس هات، اینترهات، پشت هم ردیف میشن و مینویسی شون. از همین آدمهایی که از اول باید اسمشونو الهام میذاشتن، سوای جنسیتشون. میخوام بگم همچین آدمی بودی واسه م. کلمه ها میومد باهات. شکل ها، طرح ها، نقاشی ها حتی. اینطوری که خسته میشدم اصلا. اینطوری که تو شعرا حتی، اسمت یه جوری لابه لاش میومد که خودت هم نمیفهمیدی موقع خوندنش. بقیه که میگفتن آدما عوض میشن، باور نمی کردم. از درکم خارج بود عوض شدن این "ما". حالا میای و میگی چرا؟؟؟ ازمن میپرسی چرا؟؟ من کلی علامت سوالم واسه خودم. من همونایی ام که رو استرس ته چرا ت میاد. من یه عالمه جواب غیرقابل پخشم الان. میای و میگی این تو بودی که نبودی؟؟؟ من که وایساده بودم پشت  در. باد موهامو از پشت نرده ها میاورد بیرون. گوشه ی دامنم گیر کرده بود لای لولا. سایه ی هول شده م افتاده بود کف کوچه. نگو ندیدی. نگو حواست به نرده های بالای در نبود. نگو که نشنیدی اون همه حرفی که داد زدم و صداش نمیومد. اونی که چشماشو بست و کلمه های منو گذاشت توی کوله ش و با خودش برد، تو بودی. من که به فهم ت، به اون "ما" یی که لای در جا موند و تیکه شد، معتاد بودم. الان پر دردای کش اومده م من. طاقت ترک اینی که هستم، ندارم. نیا، نپرس، نباش.

Closure

++ از راه میرسه. این پا و اون پا می کنه. با خودش کلنجار میره. سنگهارو با نوک پا شوت می کنه به اینور و اونور. خسته میشه و بالاخره کلون در رو میزنه.

-- پشت در نشسته. از وقتی اون رفته، گوشهاش تیز شده. کلمه هاش رو با خودش مرور می کنه. : "اگه در زد بگم کسی خونه نیست که بفهمه هستم و نمیخوام در رو باز کنم" یا "اگه خودش بود، اصلا صدایی در نیارم، فکر کنه دیگه کسی اینجا نیست و بره"

++ از وقتی بیرون در خونه داشته بلند بلند حرف میزده و در خونه به روش بسته شده، خیلی سال میگذره. اونم هیچ وقت کلون در رو نزده. نتونسته. "اگه در بزنم و باز نکنه چی؟" یا "اگه عصبانی باشه چی؟" یا "اصلا در بزنم و باز کنه، چی بگم؟"

-- از وقتی حرفای اونو بیرون در خونه شنیده و در خونه رو بی صدا بسته، خیلی سال میگذره. ولی دیگه بعد از اون، هیچ درزدن آشنایی رو نشنیده. نیومده بگه چرا اون حرفا رو زده، نیومده عذرخواهی کنه، نیومده توجیه کنه..... اصلا هیچ وقت نیومده. نبوده. 


صدای کلون در بلند میشه.

 آدم بیرون در، اومده که بمونه. اومده که خواسته بشه. آدم این طرف در هم، منتظرش که بیاد. که بخواد بمونه. بیاد که خواسته بشه.


--هیچ کدوم از فکرایی که تو همه ی این سال ها می کرد، عملی نشد. در رو باز کرد. تو چشمای آدم بیرون در نگاه کرد. خواسته هاش رو شنید. و گفت : "هستم ولی توی خونه راهت نمیدم" و در رو با صدای بلند از پایه در آورد و جاش دیوار کشید.

خلوت های من با خودم هام

مثل فیلمایی که به خاطر موسیقی متنشون معروف شدن، مثل بازی هایی که سوم شخص ن و از بیرون داری نگاهشون می کنی؛ تنهایی هامو دوست دارم به خاطر آهنگایی که توی پس زمینه ش میتونه آزادانه و بدون هدفون پخش بشه، به خاطر نشستن و از بیرون مرور کردن همه ی غم ها و شادی ها و دغدغه ها. به خاطر سر و کله زدن "من"هام با همدیگه. حتی میزگردهاشون واسه اینکه فردامون قراره چطوری بگذره. اینجا خلوت به نظر میاد فقط، وگرنه خیلی هم شلوغ پلوغه و گاهی صدا به صدا نمیرسه.

من خنگ نیستم، فقط تو اونقدرا مهم نیستی که به روم بیارم

با آدما که فاصله داشته باشی، هر طور بخوان قضاوتت می کنن. نزدیک که میشن و میبینن چقددددرررر با چیزی که تو ذهنشون از تو ساختن، فاصله داری، دور میشن ازت. نه اینکه تو بد باشی یا عجیب باشی یا هرچی، نه!! صرفا واسه اینکه به خودشون ثابت کنن اشتباه نکردن.


"نیست، اونی که باید باشه نیست"

 هزار دفعه ی دیگه هم که اینو به خودم بگم، زیر بار نمیره که نمیره. میگه یعنی چی که این همه وقت نبوده؟ یعنی چی که هی میگی "نیست"؟ احتمال نشدنش چند درصده که هی نمیشه؟ 

چرا اونی که باید باشه نیست؟ و اونی که هست نباید باشه؟ یا شایدم اونی که میخواد باشه اونی نیست که باید باشه؟ یا اصلا اونی که باید می بود دیگه نیست؟

و چرا من به حرف حس هام گوش نمیدم و وقت و انرژی و اعصاب میذارم وسط؟

مکاشفه ی یکشنبه شب

من درست از لحظه ای که فهمیدم برای خودم غیرقابل پیش بینی ام، از شناختن آدما دست کشیدم.