همه منو آدم درک کننده ای می بینن. مثل اینایی که توی مراسم ختم "گریه کن" می برن با خودشون، تو هر جمعی هم که یکی سر درددلش باز میشه، اولین آدمی که پیدا می کنه بخواد آوار کنه رو سرش ناله هاش رو، منم. اصلا انگار بقیه هم انتظاری جز این ندارن که سمت من بیان این آدما.
بعد وقتی همین اتفاق در قبال آدمی میفته که بدون هیچ واسطه ای، آشنا شده و نه از جایی شنیده نه فرصتی برای دیدن همچین اتفاق جالبی نصیبش شده، و انتظار داره که هر کاری می کنه یا هر بدقولی ای یا هر شرایطی، بنده درک کنم و ناراحت نشم و با همون نیش باز برخورد کنم، دیگه میفهمم مشکل از منه. لابد یه چیزی تو حرفام یا کارام، نمادی از یه کارت ویزیته به این مضمون "یونو، فوق تخصص درک کردن از بدو تولد، هر زمان کم آوردید، گند زدید، خرابکاری کردید، یا هر کار غیرمتعارف دیگه، با یونو تماس بگیرید، درکتان می کند"
وقتی عکس العمل یک پسر نوجوون فال فروش از دیدنت، دو تا چشم گرده و یه خنده ی بلند که: "خنده شووووووووووو" که بعدش دو قدم بره جلوتر و برگرده و بگه "خنده ت آدمو میخندونه"، کلهم حالت دگرگون و عالی میشه که وقتی میخندی، یکی اینطوری میخنده. یادت هم میره که وقتی ازت پرسید "فال میخری" و گفتی "نه"، برگشته گفته"آیا از خساست رنج میبرید؟" و اصلا دلیل خنده ت، همین حرف بامزه ی این پسرک شیطون بوده.
وقتی پاتوقت رو با کسی قسمت می کنی، لابد خیلی عجیب و بی اندازه شکل توئه
من کلا تنها بودن رو به توی جمع بودن ترجیح میدم. یعنی اصلا از وقت های تنهایی م لذت می برم همیشه. ولی این وسط، دونفر هستن که با اونا بودن رو به تنهایی ترجیح میدم و اینکه من توی چه شرایط روحی باشم یا اونا، اپسیلون اهمیتی نداره. احتمالا فقط اسم اینارو میشه دوست گذاشت. نه؟