گاهی توی زندگی، خواسته یا ناخواسته، پله هایی رو جا میذاری
ولی همیشه یه جایی..
ناچار میشی برگردی و از اون پله ای که جاگذاشتی، بری بالا..
تو این مسیر برگشت..
ممکنه اونایی که باهات بودن، خسته بشن و دیگه نیان.
ممکنه حتی تو جا بذاریشون.
شایدم خودت زمانی بفهمی باید برگردی.. که دیگه توانی برای برگشت نمونده باشه.
هرکدوم از اینا، به اندازه ی کافی دردناک هستن که همه ی آدما توان تحملش رو نداشته باشن.
پس با دقت قدم بردار و پله هارو تک تک بشمر.. مبادا پله ای جا مونده باشه.
از کودکی یادمان داده بودند پول هایمان را توی قلک های کوچک، از دید و دسترس همه حتی خودمان، قایمش کنیم. ما هم شده بودیم برده ی این قلک ها با آن ظاهر نچسبشان. حتی کم ارزش ترین سکه هایمان را سُر میدادیم توی دهان قلک زشت، به امید روزی که پول هایمان بیشتر و بیشتر می شوند و بتوان چیزهای خوب و بزرک باهاشان خرید و لذت برد.
از آن طرف، توی مدرسه یا توی راه، با حسرت نگاه می کردیم به بستنی های یخی و ترشک های کثیف خوشمزه و بچه هایی که خندان و با لذت، پاستیل هارو به نیش می کشیدند و می خندیدند. و از خواسته ی دل کوچکمان، دچار چنان عذاب وجدانی می شدیم که هیچ آدم بزرگ 40-50 ساله ای هم در طول عمرش تجربه نکرده باشد.
قلک که پر می شد، همه ی ذوقمان این بود که با پولش چه چیزی می شود خرید. نتیجه اش یا پوشاک بود، یا کیف، یا آخرش یک چیزی برای مدرسه و همین جور چیزها. دقیقا وسایلی که اگر پول هم جمع نمی کردیم، مامان و بابا می خریدند برایمان.
تنها حاصل این داستان، آن عذاب وجدان بود و حسرت خوشی های کوچک و یک عادت.
عادت از دست دادن شیرینی لحظه هایی که می شد خوش بود و خندید از ته دل.
عادت فکر کردن به فردا و از یاد بردن امروزی که دارد آرام آرام دورتر می شود.
عادت کردیم که انگار...
انگار زندگی ما قرار است از همین دو روز بعد آغاز شود.