برف میبارد
دستهایم را بالای سرم میگیرم
حس شان نمی کنم دیگر
انگار می کنم تو بوده ای کنارم که خیس نشده ام
رفته بودی و در من چیزی گم شده بود، مانده بود فقط یک کودک لوس که جز با رز سفید هلندی آرام نمی شد، آن هم بدون خار.
هر بار دوتا می آورم، یکی برای تو، یکی برای أن "من" که در لبخند تو جا مانده.
تو همان خیال صبح یکشنبه بودی؛ پیرمردی که خاطرات مرا یدک می کشید.