یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

ما آدم های پازل شده

درون هر آدمی رو اگه بگردین، یه خاطراتی، یه چیزایی هست که حتی خودش هم بهشون سر نمیزنه. شبیه غنیمت های بچگی. شبیه کباب هایی که میذاشتیم گوشه ی بشقاب و اول برنج رو میخوردیم که طعم کباب تو دهنمون بمونه، ولی اونقدر سیر میشدیم که اصلا مزه ی کباب رو نمیفهمیدیم. شبیه گنجه ی روسری های فانتزی مامان ها، که میذارن واسه یه مهمونی خاص و خیلی شیک، که ممکنه هیچ وقت پیش نیاد یا عمرشون به اون ضیافت خاص قد نده. یه حرف هایی اصلا، مثل "کجا بودی" های ته مونده، "دلم تنگ شده بود" های خاک خورده. "منم همینطور" های معلق. 

اینا، همون مگو هایی هستن مثل نخ اضافی بافتنی گوشه ی لباس، که اگه بکشی و بکشی که کنده شه، یهو لباس از هم وا میره. اینا همونایی ان که اگه تو، اون یه نفر خاص، نبوده باشی و از این آدم روبروت، بکشی بیرون، می پاشه اون آدم، وا میره. اونوقته که با هزارجور عصا و تکیه گاه و اصلا کلی کوک و نخ و سوزن، نمیتونی سرپا نگهش داری. چهارستون بدنن انگار. لازمه ی سرپاموندن آدمان. هرچقدر هم این آدم، نخ نما به نظر بیاد، گوشه ی کوک های دلش زده باشه بیرون، کاری به کارش نداشته باشین. اینا خط های پازل روح این آدمه. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد