داشتم از پسرک هشت یا ده ساله ای مینوشتم که تو اوج سرما، یه بساط کوچولو پهن کرده بود و وقتی ازش چیزی خواستم، خیلی با محبت گفت: جفت اینا قیمتون یکیه، ولی خانوم، این یکی کیفیتش بهتره، اینو بخر. و اونقدر این صداقت و محبتش به دلم نشست که کلی باهاش صحبت کردم.
داستان رو کامل و جزء به جزء نوشتم اینجا، اما بعد پاکش کردم. دلم نیومد حتی اینجا، ناشناس هم حتی، ازش بنویسم. در همین حد که یه پسر مغرور کوچولو و مهربونی هست این دور و برا، که ساعت شش غروب توی سرما داره کار می کنه. هرجا یکی شبیهش رو دیدین، حتما ازش چیزی بخرین.