این روزا عمیقا درک کردم که هیچ چیزی قابل پیش بینی نیست. هرچقدر هم که فکر کنی خودت رو، دوستت رو، آدمی رو میشناسی، بازم لحظه هایی میرسه که بهت زده میشی از رفتار خودت حتی، چه برسه به دیگران. چطور میشه از طبقه ی دهم ساختمونی، منظره ای رو توصیف کرد، وقتی هنوز در ساختمون به روت باز نشده. یا اصلا طبقه ی دهمی در کار نیست. به نظرم وضع هوای فردا، چیزی نیست که قراره باشه، فقط و فقط اون چیزی یه که دلمون میخواد باشه. و من دلم میخواد فردا، یه فردایی که دور نیست، یه نسیمی از غرب بیاد و فقط خنکم کنه و بره. مغزم رو، قلبم رو. دلم یه آسودگی خیال بالای بلندترین نقطه ی کوه میخواد. که همه ی دغدغه ها و فکرهام رو توی مسیر جا گذاشته بوده باشم و سبک سبک رسیده باشم نوک قله. دلم میخواد اونقدر ارزشمندبودنم رو حس کنم که خودم رو به خودم، به زندگی م، هدیه بدم. توی یه فردایی که دور نباشه.