یه جایزه ی کوچولو خریدم واسه خودم. یه کلاسور یادداشت رنگارنگ. نه اینکه کار مثبت خاصی کرده باشما. نه! این فقط واسه بالابردن انگیزه و روحیه بود که بچسبم به کار. یه پازل رنگ و وارنگ تر هم خریدم که بچینم و قاب بگیرم و با کادوی تولد، هدیه بدم به خواهرجان. اینم از نتایج گشت حال خوب کنی من تو شهر کتاب.
تو همان خیال صبح یکشنبه بودی؛ پیرمردی که خاطرات مرا یدک می کشید.
داشتم از پسرک هشت یا ده ساله ای مینوشتم که تو اوج سرما، یه بساط کوچولو پهن کرده بود و وقتی ازش چیزی خواستم، خیلی با محبت گفت: جفت اینا قیمتون یکیه، ولی خانوم، این یکی کیفیتش بهتره، اینو بخر. و اونقدر این صداقت و محبتش به دلم نشست که کلی باهاش صحبت کردم.
داستان رو کامل و جزء به جزء نوشتم اینجا، اما بعد پاکش کردم. دلم نیومد حتی اینجا، ناشناس هم حتی، ازش بنویسم. در همین حد که یه پسر مغرور کوچولو و مهربونی هست این دور و برا، که ساعت شش غروب توی سرما داره کار می کنه. هرجا یکی شبیهش رو دیدین، حتما ازش چیزی بخرین.
خیلی چیزا هست توی زندگی، که شاید خیلی خیلی مهم تلقی میشن و میگیم اگه نباشه من هیچم یا از این قبیل حرفا. ولی من دیشب به این نتیجه رسیدم که اگه قدرت فکر کردن، حالا به هر موضوعی، از چپ و راست رفتن مورچه ها گرفته تا ناپایدار بودن ایزوتوپ های فلان عنصر، رو از ما بگیرن، هیچی نمیمونه و تبدیل میشیم به یه آدم با زندگی نباتی. دیروز بعد از کلی مشغله از صبح و همگردی با عزیزان تو عصر و مهمون دوستی بودن تو آخر شب، با اینکه فرصتی برای فکر کردن نداشتم، آخر شب مواجه شده بودم با یه مغز خالی از دغدغه. ربطی به خستگی نداشت اصلا، ولی نمیدونم چرا از فکر خالی شده بود سرم. در این حد که همه ی کانتکت های گوشیم رو توی ذهنم مرور کردم که حداقل کسی توی ذهنم بیاد و فکرم رو مشغول کنه، ولی نشد که نشد. انگارمغزمو با قاشق، هم زده بودن و بعدشم خالی کرده بودن. از فرط رو اعصاب بودن این لحظه ها، چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم. ولی الان که مرور می کنم حس و حال دیشب رو، دلم نمیخواد حتی یک لحظه دوباره تجربه ش کنم. به نظرم این قدرت تفکره که توان زندگی میده به آدم، اصلا معنی میده به زندگیمون. قدرش رو بدونیم.
خوب، اولین تلاش من برای گوش دادن به حرف خواهر گرامی، با سر رفت تو دیوار.از گره ناموزون و افتادن روسری شروع شد و در نهایت به بیخیال شدن و دنبال عکس بادکنک توی روسری گشتن به همراه دختر یک سال و اندی میزبان رسید. الان هم که دارم از این تریبون صحبت می کنم، یه شال گردن بستم دور روسری که نیفته، چون با خواهرجان قرار دارم .
آری، اینگونه است که راه بسی دشوار و طاقت فرسا به نظر میرسد در مسیر تغییر استایل. تازه با روسری شروع شده، خدا نکنه به کفش پاشنه بلند ختم شه که درصد خودکشی بنده، از احتمال به امکان و حتمی میرسه.
اول صبح زنگ در خونمونو میزنه و میاد تو. با یه کیفی که انگار توش سنگ گذاشتن بس که سنگینه. میگم چیه تو این؟ چطوری حملش می کنی آخه؟
میگه بازش کن میبینی. توی کیفش پر بود از روسری های رنگ و وارنگ. در گنجینه ی روسری های مورد علاقه ش رو باز کرده بود و کلی از اونارو آورده بود.
--اینا چیه خواهر آخه؟
++واسه تو آوردم
--من؟؟ من که روسری نمیذارم خودتم میدونی.
++آوردم که بذاری.
--چرا آخه؟
++آوردم استایلتو عوض کنی. چیه همه ش شبیه دخترای دبیرستانی، کوله و کتونی و شال های کودکانه!
جا داره در اینجا بگم که من از دار دنیا، چند عدد روسری هم دارم با طرح های "زن ملوان زبل"، "ابر و درخت و گل"(تازه اونم نقاشی)، و بقیه هم همه ش آبرنگی. تازه میخواستم یه روسری جذاب کارتون ماشین ها بخرم، نذاشت.
هیچی دیگه، به اصرار که نه، به تهدید خواهر، مجبورم از این به بعد روسری بذارم. قدغن کرده دیگه این شال های شعف بخش رنگی رنگی منو. ولی اونقدر جذابه این مدل اهمیت دادنش به من و ظاهرم، که عین بچه های سر به زیر حرف گوش کن (که هیچ وقت نبودم) قبول کردم و از این مدل های روسری به سر و کیف های لوس دسته کوتاه شدم. خودم واسه خودم عجیبم تو آینه الان.
پی نوشت: یلدا مبارک. خوش بگذره حسابی.