یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

سه، کمی تا قسمتی

<<لذتی بالاتر از این نیست که کسی را بیابی که جهان را مثل تو ببیند، اینگونه می فهمیم که دیوانه نبوده ایم...>>

#دیوانه_وار  #La_Folle_Allure # Christian_Bobin 


پی نوشت: دیوونگی هم مثل سرماخوردگی، یه عالمه نوع داره ظاهرا. هر کدوممون اصلا یه جور خاصی دیوونه ایم. دیوونگی هامون که با هم جور میشه، فک می کنیم عاشق شدیم.

جمعه ی خودمه

احتمالا درصد خودخواهی آدما رو بشه از رو عملکردشون تو روز جمعه حدس زد. مثلا اگه درصدی از خودخواهی تو وجود منه، همه ش رو نگه میدارم تو روز جمعه ازش استفاده می کنم. با اینکه حالا کارا و برنامه هام در طول هفته هم وابسته به روزش نیست و جمعه ی من هر روز تو هفته میتونه باشه، مثلا هفته م میتونه از سه شنبه شروع بشه؛ ولی بازم جمعه که میشه، به شدت خودخواه میشم. اصلا و ابدا دوست ندارم کسی واسه جمعه ی من برنامه ریزی کنه. مثلا اگه دلم بخواد برم کنار دریا، خودم به دوستم زنگ میزنم که بریم؛ ولی دوستم اگه زنگ بزنه بریم دریا، کلا حس و حالش میپره. جمعه ی منه دیگه. یا اگه میخوام تنها باشم و به کارام برسم، فقط و فقط باید تنها "باشم"،نه اینکه تنها "بمونم". یکم بغرنج شد. توضیح مختصرش اینه که من تو حالت تنها بودن، حق انتخاب داشتم که تنهایی رو انتخاب کنم، ولی تو حالت تنهاموندن، آپشنی جز تنهایی نداشتم. و در این حالت، چون جمعه ی من بوده و برنامه ش هم مال من، حتی اگه کلی کار داشته باشم هم، تنها نمیمونم تو خونه. هرچی اسمشو میخواین بذارین، بذارین. جمعه، تنها آپشن من واسه خودخواه بودنه. 

تا به مرحله ی تقسیمات سلولی نرسیده، تکلیفتونو روشن کنین باهاش.

++یونو جان، دتر، بیا یه این دفعه رو رو برنامه پیش بریم.

-- در جریانی که، من زور بالا سرم باشه، ددلاین در انتظارم باشه، هیچ کاری نمی تونم از پیش ببرم.

++باااشه، این یه دفعه رو گناه دارن بیچاره ها. منتظر کارشونن. تحویل بدیم. بقیه رو اصلا قبول نکن تو. 


اصلا خودمم نمی فهمم این چه مدل خنده داری یه واسه زندگی کردن. اون موقع که دانشجو بودم و باید درس می خوندم، دریغ از یک کلمه ی کتاب مرجع استاد که نگاه گذرای من رو حتی، به خودش دیده باشه. و حالا که مثلا باید به کارام برسم و کار تحویل بدم، گیر دادم به درس خوندن و میخوام سر از همه چیز مربوط و نامربوط به رشته م در بیارم، نه صرفا گذرا، که بسیار عمیق و زیرلایه ای. با هر حسابی، نه کودک درون میتونه باشه، نه بیماری ای، نه روان پریشی ای چیزی. فقط و فقط یه دلیل نسبتا قانع کننده داره احتمالا: کرم درون بنده به همراه خانواده ی محترمشون، بازیشون میگیره. 


پی نوشت: پازلم تموم شد. یکی از تفریحات کرم عزیز وسط این همه کار نیمه تموم.


دونفره های من، مال خود خودمه اصلا. به هیچ کسی هم نمیدمش.

به نظرم همه ی دقیقه ها و ساعت ها و مختصات هایی که توی زندگی ازشون میگذریم یا میگذرن از ما، مُهر میخوره به اسم یک نفر خاص. اصلا اگه دست صد و پنجاه نفر دیگه رو هم بگیری، با اونا قدم رو کنی روی اون یه مختصات کذایی، بازم وقتی وامیستی اونجا، شوت میشی به فلان دقیقه و ساعت و اون یه آدمی که خاطره ش اونجا معلق مونده.

مثلا اگه من شصت بار دیگه فیلم "نیمه ی پنهان" رو با کلی آدم دیگه یا تنهایی میرفتم میدیدم، باز اسمش که میاد یاد مامان میفتم و قدم زدنمون تا سینما و ذوق کردن مامان از همزادپنداری با دانشجوهای چریک اون دوره. یعنی اصلا به خاطر اینکه یاد مامان بیفتم هی، دانلودش کردم و تو هاردم اینور و اونور میبرم و حتی اگه نبینمش، اسمش که هست خیالم راحته. در این حد. فیلم "اعتراض" رو هم فقط اسمش یادمه و اون سکانس آخر فیلم، چون دوبار دیدیم اون سکانس رو، ولی اونقدر خاطره ش قوی یه که جزو معدود فیلم هایی یه که خاطره م ازش از لحظه ی اول تحویل بلیطمون شروع میشه، اینکه گفتن هنوز سانس قبل تموم نشده، حالا شما برین بشینین تا دوباره فیلم شروع شه، و ما نشستیم و دلمون نیومد چیپس هامونو باز کنیم قبل تیتراژ اول فیلم، و سکانس آخر رو همون اول فیلم دیدیم و کلهم اسپویل شد و اینکه هیچی از فیلم یادم نمیاد جز مامان و عکس العملهاش و نیش باز من از دونفره هامون.

یا مثلا نیمکت کنار کتابخونه ی فلان دانشگاه، که من رو میبره به دوشنبه روزی با نم نم بارونی، ساعت یازده صبح و شرط بندی م با دوستام که شبیه این کندن گلبرگ های گل ه بود که میاد یا نمیاد. یا اینکه فک کنم امکانش صفر باشه که من بازم تو خیابون ولیعصر با یکی قدم بزنم و انقد حرف بزنم و حواسم به خیابونا نباشه که بعد چهل  دقیقه، یهو نگاه کنیم به اطرافمون و ببینیم نه اثری از خط بی آر تی هست و نه اسم و رسم خیابونی، و هی بپرسیم از این و اون که دقیقا کجا واقع شدیم الان؟ و کل این سالها بخندیم به این اتفاق. یا مثلا امکان نداره جز با همون دوست جون جونی قرار بذارم ایستگاه مفتح که بهش جزوه بدم و وقتی دیدمش، اونقدر حرف بزنیم و از دیدن هم ذوق کنیم که اصلا یادمون بره قرارمون واسه چی بوده و خداحافظی کنیم و منم برم سوار شم و جزوه هه بمونه تو کیفم. یا اسم پل حافظ که میاد یاد این میفتم که از محالاته که با تنبل ترین و اینرس ترین آدم دنیا دوست باشی و سه-چهار ساعت تمام باهاش قدم بزنی تا زیر پل و اصلا گذر زمان رو حس نکنی. 

حالا نه اینکه من خیلی آدم خاطره پرستی باشم ها. نه. یا مثلا نه اینکه من کلا تو گذشته زندگی کنم. بازم نه. ولی اجتناب ناپذیره واسه م اینجور پرت شدن ها تو روز و لحظه و آدم و اتفاق. شاید خیلی ها مثل من باشن شایدم هیچکی مثل من نباشه. ولی خوب، لذت بخشه این ثبت شدن ها و ممهور شدن های لحظه هام به اسم و حس و بودن آدم هایی که بودن یه روزی، هستن همین الان هم، شاید بعدا ظاهر بشن تو زندگیم. فقط اینکه، نشد و نمیشه، واقعا نمیشه، هیچ جایی یا لحظه ای به اسم دو نفر یا بیشتر ثبت شده باشه تو ذهنم.



از آن من که مانده

خیالش راحت بود انگاری، که من همیشه سر جام هستم. همیشه همون یونوی خندون که هر کاری از دستش بر میاد واسه همه ی آدمای دور و برش انجام میده. خیالش زیادی راحت بود انگاری، اونقدری که وقتی فقط یه بار، فقط و فقط یه بار، اونی که همیشه بود نبودم، عصبانی شد، طلبکار شد. چندروزه خبری نیست ازش، کلی گله کرده از من پیش همه، که عوض شده، که حالمو نپرسیده، که و که و که.... 

تصمیم که میگیری باید پاش وایسی. من هیچ وقت پای تصمیم هام نمونده بودم، چون همیشه تا همینجاش هم خیلی درد داشت. همینکه اونی نباشم که همیشه بودم، خیلی درد داشت، پوست اندازی بود. اونم نه پوست مرده، پوست زنده و سالم رو باید خراش میدادم و میبریدم و از توش میومدم بیرون. الان ولی فرق داره. میخوام پای دردش، پای خراشش، زخمش، وایسم. میخوام دیگه از رو مهربونی، به همه حق ندم. خیالشون زیادی راحت شده انگاری. بذار خیالشونو ناراحت کنم ولی خودم باشم.

دو

<<당신이란 존재는 언젠가 내가 읽었던 아픈 책을 같이 읽은 사람이다>>

تو کسی هستی که باید به همراهش، دردناک ترین صفحات زندگیم رو ورق می زدم

یک

<<من یه بقچه از رذالت های درهم پیچیده ام>>