من کلا تنها بودن رو به توی جمع بودن ترجیح میدم. یعنی اصلا از وقت های تنهایی م لذت می برم همیشه. ولی این وسط، دونفر هستن که با اونا بودن رو به تنهایی ترجیح میدم و اینکه من توی چه شرایط روحی باشم یا اونا، اپسیلون اهمیتی نداره. احتمالا فقط اسم اینارو میشه دوست گذاشت. نه؟
رفته بودیم کافه ی همیشگی. نه اینکه بخوام کلاس بذارم و بگم من از اونایی ام که کافه شونو، سفارششونو، استایلشونو عوض نمی کنن و یه کافه ای هست که میرن اونجا و با یه حالت و لحنی میگن: همون همیشگی، که دل سنگ به درد میاد. نه. از آنجایی که در شهر مادری بنده، میون کل کافه هایی که تو شعاع 3-4 کیلومتری خونه ی ما وجود دارن، فقط همین کافه ست که تابلوی "سیگارکشیدن ممنوع" داره و بقیه شون، رسما باید تابلوشون رو به مکان اختصاصی کشیدن سیگار و انواع دودی جات، تغییر بدن؛ اینطوری میشه که کافه هه، میشه پاتوق همیشگی من و دوستام. خوب حالا، داشتم میگفتم که رفتیم کافه. با دوست عزیزی که از بدو تولد دوستم باهاش. حالا میخواین اسمشو بذارین جبر روزگار یا هر چیز دیگه ای. ولی خوب، ما احتمالا تا همین چند سال پیش، به همین دلیل خنده دار آشنایی دیرین دوست بودیم، ولی از دوستی واقعی مون، 3-4 سالی میگذره. خووب. اااه. یه کافه رفتیم ها. امروز مادر این دوست جان همراهمون بودن که از همون اول، کمر به ترور شخصیت ما بستن. یعنی از ماشین که پیاده شدیم، گفت: بسسه دیگه انقد در قبال شما دوتا روشنفکر بودم. یکیو پیدا کنین برید سر خونه و زندگی خودتون دیگه!!! بعد ما همچنان که :|:| بودیم، سر را به زیر انداخته و وارد کافه شدیم. اونجا هم که همه یا دوتایی میان، یا چهارتایی، یا به صورت مضرب دو، یا نمیان؛ با سر تکون دادن های از سر تاسف خاله جان مواجه شدیم و ترجیح دادیم در سکوت، خودمونو با بستنی مشغول کنیم. از نچ نچ ها و نگاه های عاقل اندر سفیه خاله جان و قدم زدن ماها در کوچه ی بینهایت دلباز و مجردپرور علی چپ که بگذریم، خلاصه ش این که این لایف استایل ما ظاهرا دیگه جواب نمیده و نمیشه با خیال راحت، یه کافه بریم حتی. بیابید پرتقال فروش را. (حالا سیب زمینی و پیاز هم بفروشه اشکال نداره)
اشک تو چشمام جمع شده و فقط به هر بهانه ای سرمو برمی گردونم، خودمو مشغول می کنم، با تلفن حرف میزنم که نیاد پایین. از اون گوشه ی اتاق، با هدفون تو گوشش، یهو بلند میشه و میاد طرفم. فقط سرمو میچسبونه به سمت چپ سینه ش و محکم میگیرتم. میگه: هیچی نگو، میدونم، آروم باش فقط.
پی نوشت: تنها وقتایی که نمیگم با قدش، حق منو خورده، همین موقع هاست. وقتی قدت اونقدری هست که گوش هات، موازی قلب برادرته.
من از اون دسته آدم هایی ام که اعتقاد دارن دعوای بین دو نفر، به هیچ بنی بشر دیگه ای ربط نداره. اصلا در صورتی ربط دار میشه که دعوا بین سه نفر باشه یا بیشتر. الان من اگه با تو قهرم، چه ربطی داره که جلو بقیه بهت سلام نکنم یا مثلا اگه مهمونی، میوه یا چایی تعارفت نکنم، یا اگه متاهلی، با همسرت هم برخورد درستی نداشته باشم؟ خوب، الان که من همه ی این آداب اجتماعی رو رعایت می کنم، واقعا نمی فهمم چرا اونایی که اصلا داخل جریان نیستن و اصلا از اول نبودن و نمیدونن چی شده و حق با کیه و از همین داستانا، به خودشون اجازه میدن که متلک بندازن که : آشتی نکردین هنوز؟ یا مثلا : چرا با هم حرف نزدین شماها از اون موقع؟ یا اصلا در ورژن بیخودتر و مرحله ی بالاتر دخالت، یک طرف رو محق بدونن و به اون یکی طرف بگن : برو جلو آشتی کن، یا برو عذرخواهی کن یا از اینجور الفاظی که میخوای سر گوینده رو بکوبی به طاق.
اصولا و تحقیقا، از واجباته که دو طرف، آدم های دیگه رو درگیر دعوا یا اختلاف نظر بین خودشون نکنن. یعنی من اگه یه روزی تصمیم بگیرم ازدواج کنم، شرط اصلی م با طرف مقابل اینه که بین ما هر بحثی، دعوایی، خون و خونریزی ای (البته همچین چیزی هم نباید پیش بیاد قاعدتا)، ولی حالا در کل، اتفاق بیفته، احدالناسی نباید بویی ببره. روابط ما توی اجتماع باید به همون صورت همیشگی خودش بمونه.