رفتم پیشش امروز، بهتر شده بود ولی هر دوتا چشمش کبود شده. دکتر میگه ضربه خورده به سرش، خودش میگه: اسم ضربه خوردن رو که میارین دلم می خواد بزنمتون :پی. که یعنی اگه ضربه خورده بود به سرم میفهمیدم. میگیم آخه نه سی تی اسکن چیزی نشون داده نه هیچ علایم دیگه ای داری! جز ضربه نمیتونه باشه، باز قاطی می کنه :دی. عزیز دل منه. لجوج و در عین حال بی اندازه صبور. صداش در نمیاد. فک کنم اون بخشی از من که از زارزدن تو مریضی بدش میاد، به این مامان بزرگ فوق العاده رفته.
دلم میخواد فردا که میرم پیشش، صداش با ناله نباشه. سرش درد نداشته باشه. رفته باشه از گوشه ی گنجه ش واسه م خوراکی های خوشمزه ای که قایم کرده بیاره. گاهی وقتا نباید بشینیم تا نسیم خنک بیاد یا هوای خوب و آفتابی. شاید آفتاب زندگی مون حالش رو به راه نباشه. شاید نتونه بلند شه حتی تلفن رو بگیره و بهت زنگ بزنه. فردا هوای اینجا هر طوری باشه، من میرم پیش آفتاب تا آروم شم و لذت ببرم.
تا یه سنی ناخودآگاه خر میشی، از یه سنی به بعد، خودآگاه خودتو خر می کنی.
یه روز چشمات رو باز می کنی و نهایت خودخواهی آدم های اطرافت رو میبینی و یه چیزهایی در درونت به قتل میرسن. از اینجا تصمیم میگیری فقط واسه خودت باشی.
رفته بودی و در من چیزی گم شده بود، مانده بود فقط یک کودک لوس که جز با رز سفید هلندی آرام نمی شد، آن هم بدون خار.
هر بار دوتا می آورم، یکی برای تو، یکی برای أن "من" که در لبخند تو جا مانده.