از چندسال قبل، متهم شده بودم که زیادی به حسم در قبال آدما اعتماد می کنم. از طرف خانواده البته. که تو خیلی به خودت مطمئنی، به حست، به شناختت از آدما، و .. و .. و.. . که زندگی، همه ش این خیالات تو نیست و واقعی تر از این حرفاست و همه چی رو نمیشه با حس و این برداشت های لحظه ای سنجید و از این قبیل حرفایی که تو رو به درجه ای از شک کردن به خودت میرسونه که حست رو میذاری کنار و تلاش می کنی با معیارهای دیگران قضاوت کنی. و منجر میشه به انتخاب هایی که اگه کلیک راست کنی، پراپرتیزشون قابل وصف نیست اصلا از معیار اجتماعی، ولی دوبار که کلیک کنی، کلا سیستم ارور میده بالا نمیاد.
و امروز در آستانه ی سی سالگی، به جرات میتونم بگم همه چیز وابسته به همون حس و برداشت اولیه ست. حداقل برای من. واقعیت قضیه اینه که وقتی به حست اعتماد می کنی،اگه اشتباه هم کرده باشی، بسیار قابل تحمل تر از اشتباهی یه که به خاطر حرکت کردن روی معیارهای دیگران انجام دادی.
خلاصه اینکه دیگه نمیخوام لباسی رو بپوشم که همه بگن چقدر زیباست و چقدر بهت میاد، ولی اونی که توی آینه میبینمش، "من" نباشم.
تازه جذابترین نکته هم تو امور همون احساسیه که آدم از چیزها و موقعیت ها و آدما و ... میگیره.
اینو کاملا موافقم باهات. حس هامو همیشه بی اندازه دوست داشتم و الان دارم دوباره رو میارم به دوست داشتنشون