یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

عید شد. نو اما.... باید شد.

"آدم باید واسه کارش بمیره" اینو میگه و همچنان سرش تو گشت زنی توی اینترنته. وقتی جوابی نمیشنوه، برمیگرده نگاهم می کنه. گیج و مات م من. میگه "حس می کنم تاثیر خوبی روت گذاشتم، نه؟" میگم آره. میگه "همین الان که نشستم اینجا، واقعا لذت نمیبرم، الان میخوام دوباره برم سر درسم." و من همچنان دارم فکر می کنم "کی انقدر بزرگ شده که نفهمیدم من؟"

عاشق درس هایی ام که ازش میگیرم و انگار نه انگار تازه هیجده سالش شده. باید از نو بسازم همه چیو. کار. درس. انگیزه. ایده. خودمو. و اینکه باید میگفتم "اونی که واسه ش میمیرم تویی" 

اینم از فواید نیش همیشه باز من

وقتی عکس العمل یک پسر نوجوون فال فروش از دیدنت، دو تا چشم گرده و یه خنده ی بلند که: "خنده شووووووووووو" که بعدش دو قدم بره جلوتر و برگرده و بگه "خنده ت آدمو میخندونه"، کلهم حالت دگرگون و عالی میشه که وقتی میخندی، یکی اینطوری میخنده. یادت هم میره که وقتی ازت پرسید "فال میخری" و گفتی "نه"، برگشته گفته"آیا از خساست رنج میبرید؟" و اصلا دلیل خنده ت، همین حرف بامزه ی این پسرک شیطون بوده. 

چقد خوبه وقتی میدونه صدای قلبش، تنها راه آروم شدن منه...

اشک تو چشمام جمع شده و فقط به هر بهانه ای سرمو برمی گردونم، خودمو مشغول می کنم، با تلفن حرف میزنم که نیاد پایین. از اون گوشه ی اتاق، با هدفون تو گوشش، یهو بلند میشه و میاد طرفم. فقط سرمو میچسبونه به سمت چپ سینه ش و محکم میگیرتم. میگه: هیچی نگو، میدونم، آروم باش فقط. 

پی نوشت: تنها وقتایی که نمیگم با قدش، حق منو خورده، همین موقع هاست. وقتی قدت اونقدری هست که گوش هات، موازی قلب برادرته.

دونفره های من، مال خود خودمه اصلا. به هیچ کسی هم نمیدمش.

به نظرم همه ی دقیقه ها و ساعت ها و مختصات هایی که توی زندگی ازشون میگذریم یا میگذرن از ما، مُهر میخوره به اسم یک نفر خاص. اصلا اگه دست صد و پنجاه نفر دیگه رو هم بگیری، با اونا قدم رو کنی روی اون یه مختصات کذایی، بازم وقتی وامیستی اونجا، شوت میشی به فلان دقیقه و ساعت و اون یه آدمی که خاطره ش اونجا معلق مونده.

مثلا اگه من شصت بار دیگه فیلم "نیمه ی پنهان" رو با کلی آدم دیگه یا تنهایی میرفتم میدیدم، باز اسمش که میاد یاد مامان میفتم و قدم زدنمون تا سینما و ذوق کردن مامان از همزادپنداری با دانشجوهای چریک اون دوره. یعنی اصلا به خاطر اینکه یاد مامان بیفتم هی، دانلودش کردم و تو هاردم اینور و اونور میبرم و حتی اگه نبینمش، اسمش که هست خیالم راحته. در این حد. فیلم "اعتراض" رو هم فقط اسمش یادمه و اون سکانس آخر فیلم، چون دوبار دیدیم اون سکانس رو، ولی اونقدر خاطره ش قوی یه که جزو معدود فیلم هایی یه که خاطره م ازش از لحظه ی اول تحویل بلیطمون شروع میشه، اینکه گفتن هنوز سانس قبل تموم نشده، حالا شما برین بشینین تا دوباره فیلم شروع شه، و ما نشستیم و دلمون نیومد چیپس هامونو باز کنیم قبل تیتراژ اول فیلم، و سکانس آخر رو همون اول فیلم دیدیم و کلهم اسپویل شد و اینکه هیچی از فیلم یادم نمیاد جز مامان و عکس العملهاش و نیش باز من از دونفره هامون.

یا مثلا نیمکت کنار کتابخونه ی فلان دانشگاه، که من رو میبره به دوشنبه روزی با نم نم بارونی، ساعت یازده صبح و شرط بندی م با دوستام که شبیه این کندن گلبرگ های گل ه بود که میاد یا نمیاد. یا اینکه فک کنم امکانش صفر باشه که من بازم تو خیابون ولیعصر با یکی قدم بزنم و انقد حرف بزنم و حواسم به خیابونا نباشه که بعد چهل  دقیقه، یهو نگاه کنیم به اطرافمون و ببینیم نه اثری از خط بی آر تی هست و نه اسم و رسم خیابونی، و هی بپرسیم از این و اون که دقیقا کجا واقع شدیم الان؟ و کل این سالها بخندیم به این اتفاق. یا مثلا امکان نداره جز با همون دوست جون جونی قرار بذارم ایستگاه مفتح که بهش جزوه بدم و وقتی دیدمش، اونقدر حرف بزنیم و از دیدن هم ذوق کنیم که اصلا یادمون بره قرارمون واسه چی بوده و خداحافظی کنیم و منم برم سوار شم و جزوه هه بمونه تو کیفم. یا اسم پل حافظ که میاد یاد این میفتم که از محالاته که با تنبل ترین و اینرس ترین آدم دنیا دوست باشی و سه-چهار ساعت تمام باهاش قدم بزنی تا زیر پل و اصلا گذر زمان رو حس نکنی. 

حالا نه اینکه من خیلی آدم خاطره پرستی باشم ها. نه. یا مثلا نه اینکه من کلا تو گذشته زندگی کنم. بازم نه. ولی اجتناب ناپذیره واسه م اینجور پرت شدن ها تو روز و لحظه و آدم و اتفاق. شاید خیلی ها مثل من باشن شایدم هیچکی مثل من نباشه. ولی خوب، لذت بخشه این ثبت شدن ها و ممهور شدن های لحظه هام به اسم و حس و بودن آدم هایی که بودن یه روزی، هستن همین الان هم، شاید بعدا ظاهر بشن تو زندگیم. فقط اینکه، نشد و نمیشه، واقعا نمیشه، هیچ جایی یا لحظه ای به اسم دو نفر یا بیشتر ثبت شده باشه تو ذهنم.



برای گرند مای تجدیدناپذیر

رفتم پیشش امروز، بهتر شده بود ولی هر دوتا چشمش کبود شده. دکتر میگه ضربه خورده به سرش، خودش میگه: اسم ضربه خوردن رو که میارین دلم می خواد بزنمتون :پی. که یعنی اگه ضربه خورده بود به سرم میفهمیدم. میگیم آخه نه سی تی اسکن چیزی نشون داده نه هیچ علایم دیگه ای داری! جز ضربه نمیتونه باشه، باز قاطی می کنه :دی. عزیز دل منه. لجوج و در عین حال بی اندازه صبور. صداش در نمیاد. فک کنم اون بخشی از من که از زارزدن تو مریضی بدش میاد، به این مامان بزرگ فوق العاده رفته.

پیش بینی وضع هوای فردای یونو

دلم میخواد فردا که میرم پیشش، صداش با ناله نباشه. سرش درد نداشته باشه. رفته باشه از گوشه ی گنجه ش واسه م خوراکی های خوشمزه ای که قایم کرده بیاره. گاهی وقتا نباید بشینیم تا نسیم خنک بیاد یا هوای خوب و آفتابی. شاید آفتاب زندگی مون حالش رو به راه نباشه. شاید نتونه بلند شه حتی تلفن رو بگیره و بهت زنگ بزنه. فردا هوای اینجا هر طوری باشه، من میرم پیش آفتاب تا آروم شم و لذت ببرم.

سیستم خاطره جمع کنی

یه عادت عجیب و غریبی دارم من ، وقتی یک نفر، که توی یک برهه ی زمانی خاص، خیلی واسه م عزیزه؛ حالا از هر جنسیتی که باشه، چیزی غیر از پوشیدنی (و حتی گاهی پوشیدنی) واسه م میخره، اصلا نمیتونم ازش استفاده کنم. بسته به میزان عزیز بودن اون آدم، مقدار انرژی ای که برای نگهداری از اون یادگاری میذارم بالاتر میره. مثلا الان یه کشو دارم به اسم کشوی یادگاری ها. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه. از یه بسته آبنبات تاریخ مصرف گذشته ی مربوط به ٦-٧ سال پیش، تا یه ادکلن، یه خودکار سناتور، یه هدفون، و کلی کلی چیزهای عجیب غریب دیگه. استفاده از این یادگاری ها، توی ذهنم قدغنه انگار. مرز موندگاری خاطره م، اون جعبه ی آبنباته مثلا، اون شمع های خوشگله، اون دفترچه هه ست. که وقتی نگاهشون می کنم، مستقیم منو میبرن به همون لحظه و همون اتفاق و دوباره زندگی ش می کنم حتی اگه رابطه م با اون آدما، ادامه پیدا نکرده باشه. حتی اگه دوستی باشه که دیگه نیست. دوستی باشه که دیگه دوست نیست. دوستی باشه که هست ولی دوستی ش دیگه اون ارزش رو نداره. همه ی این یادگاری ها، صرف نظر از کسی که اونارو هدیه داده، یادآور کلی خاطره ی خوش هستن واسه من.

این روزها، کشوی یادگاری هام، چندتا مهمون تازه داره. یه دفترچه یادداشت و یه بسته برچسب و چندتا رسید کافه و کلی خاطره ی سنجاق شده به اینا.