یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

برای خودم... تا یاد بگیرم.. تا یادم بمونه

یک نفر چقددددررر میتونه قوی و با انرژی باشه که تو ده-دوازده سال اخیر، هر بار که میبینمش یا بهش زنگ میزنم و حالش رو میپرسم، بگه: "عالی ام، حرف ندارم، بهتر از این نمیشم" 

یه بار بهش گفتم:"مگه میشه همیشه انقدر خوب و عالی بود و هیچ ناراحتی ای نداشت؟"

خندید و گفت:"نه، خیلی وقتا هم هست که منم حال خوبی ندارم، بی حوصله م، به بن بست خوردم، ولی همه ی اینا دلیل نمیشه که وقتی تو زنگ میزنی یا میبینیم همو، اینو بهت منتقل کنم. وقتی تو این شرایط، بهت میگم خوب و عالی ام، از حرفم گاهی خنده م میگیره و حتی حالم بهتر میشه."

و من هنوز و توی هر شرایطی که باشم، وقتی به این دوست فوق العاده زنگ میزنم، امکان نداره از ته دل نخندم و شاد نشم. گاهی اصلا دوز این آدم توی خون من میاد پایین و تا بهش زنگ نزنم حالم عوض نمیشه. شاید از نظر خیلی از دوستان و آدم هایی که منو میشناسن، یونو یه آدم خندون و شاد و پرانرژی یه که همه رو شاد می کنه، ولی حتی خود من هنوز بعد این همه سال دوستی، شاگرد این دوستمم تو انتقال حال خوش. 

اینجا مینویسم که یادم بمونه که هر روزم رو با حال خوش شروع کنم. تا یادم بمونه که حتی وقتی حس خوبی ندارم، حال کسی رو خراب نکنم. تا یادم بمونه که قدر این دوستای عالی رو بدونم و همیشه خدا رو شکر کنم به خاطر وجودشون. 

مینویسم تا اصل همیشه ی زندگیم یادم بمونه "حال خوش من وقتی یه که حال دنیای اطرافم خوش باشه و چه عالی که من دلیلش بوده باشم"

دختر بودن یا دخترشدن... مسئله این است

یادمه دوستی داشتم که همیشه بهم میگفت: یکم دختر باش. و من همیشه در عجب بودم که دختر بودن یعنی چی؟ چطوری میشه دختر شد؟  ظاهرا هرکاری هم میکردم موفق نمی شدم. بعدها فهمیدم که وقتی عقیده م بر اینه که نباید در قبال هر کسی که از راه میرسه، عشوه و لوندی داشت، ناخودآگاه نمیتونم اونجوری که دیگران انتظار دارن، دختر باشم. و همیشه هم مورد عنایت توصیه های دوستان قرار می گرفتم. همه ی این سال ها تا همین الان، آدم هایی میتونستن منو جذب خودشون کنن که درک خیلی بالایی داشتن. یه جورایی که "عاقل را یک اشاره کافیست" زیاد بود واسه شون. نیازی به اشاره هم نداشتن. جالبه که همه ی این آدم ها، که البته حداکثر دو یا شایدم سه نفر بودن، اصرار داشتن که من سعی کنم کمی دختر باشم. 

ولنتاین امسال، گرچه مثل هر سال دیگه ای، اصلا یادم نبود که چه روزی یه و حتی منتظر تبریک از کسی نبودم، با یه دوست عزیز تماس گرفتم صرفا محض احوالپرسی. گوشی رو برداشته و نداشته گفت: عشقم، ولنتاینت مبارک. البته که کلی ذوق کردم از این ابراز محبتی که حدود 10-12 ساله منحصر به روز خاصی نیست توی این دوستی. ولی تفاوت امسال با هر سال دیگه ای، این بود که مرور کردم همه ی روابط و دوستی هام رو. روابطی که توش، باید سعی می کردم دختر باشم و دختر به معنی "لوس و لوند" بود فقط. و دوستی هایی مثل این، که هرچقدر هم به نظر آدم مستقلی میومدم و حتی در شیشه ی نوشابه رو با لبه ی تیز پله باز می کردم!!!، بازم همیشه دختری بودم که باید ازش محافظت میشد، حتی اگه صددرصد از پس خودش بر بیاد. کوله ش رو از دستش بگیریم، حتی اگه 20 کیلو میوه رو هم بتونه تنهایی از تره بار بخره. باهاش تا خونه بریم، حتی اگه فقط یه سوار و پیاده شدن از تاکسی باشه. 

امروز که اینجام، فهمیدم مسیرو زیادی اشتباه رفتم. دختر "بودن" مهمه، نه دختر "شدن". آدم باید دوستی ها و روابطی رو نگه داره که توش نیازی نباشه ثابت کنه که چیه. نیازی نباشه واسه چیزی که هست، تلاش کنه. هرچقدر هم که فکر کنی "وااااای، عجب درک و شعوری" ولی اینطور نیست در واقع. این آدما ممکنه چیزهایی رو بفهمن که بقیه نمی فهمن، ولی واقعا از درک ساده ترین و بدیهی ترین مسائل عاجزن گاهی. وقتی کسی از پس درک دختر بودن من برنمیاد، چرا وقتم رو، انرژی م رو، اعصابم رو، صرف کشف اون ذهن ظاهرا جذابش کنم که شاید 5 درصد از زندگی رو، این مسائل پیچیده تشکیل میدن!!! 95 درصد بقیه ش اونقدر بدیهی و واضحه که درک نکردنش، برهان بی شعوری آدمیزاده. 

همه قرار نیست شاخ غول بشکنن.

چند درصد انتظارایی که ما از خودمون داریم واقعی ان واقعا؟ این سوالی بود که از مدت ها قبل، دنبال جوابش بودم. تا که دیروز، برادر گرامی اومد پیشم و وقتی دید که خیلی درگیر راه انداختن کار جدیدم، گفت: اگه همه ی ثروت و فرصت دنیا در اختیارت بود، چه کاری می کردی؟هرچی به ذهنت میرسه بگو. بهو یه لبخند ناخودآگاهی اومد روی لبم، یه آرامش عجیب. خندید و گفت: زود بگو چی میبینی؟ گفتم: خودمو میبینم با یه کوله و یه دوربین، که دارم رو یه عالمه سنگ و بنای باستانی قدم میزنم. خودمو میبینم که مدیر یه گالری ام، با کلی نمایش از کارای خودم و بقیه. گفت: این چیزیه که قلبا میخوای. چیزیه که شادت میکنه. انتخابته. 

حرفهای برادرجان رو میذارم کنار مکالمه ی من با یکی از بستگان توی خیابون. 

سلام یونو خانوم. خوبین شما؟ + خیلی ممنون، شما خوبین؟ - مرسی، دکتر نشدین هنوز؟ +نخیر، فعلا قصد دکترا خوندن ندارم. -این چه حرفیه؟ مگه میشه اسم شمارو بدون دکتر خطاب کرد. حیفه ها. و کلی چرا و دلیل خواست که واقعا چرا؟ 

ظاهرا ماها اونقدری که به نظر میرسه، آزادی عمل نداریم. و من احساس می کنم شاید اینو خیلی دیر فهمیده باشم، ولی خوشبختانه زودتر از اون که خیلی دیر بشه فهمیدمش. (تحلیل با خواننده، بسطش از توان من خارجه :دی ) احتمالا خیلی از انتظاراتی که ما از خودمون داریم، اکتسابی ان. یعنی دیگران بر حسب دودوتا چهارتای خودشون، یه انتظاراتی ازت دارن و القا هم می کنن. بعد شرایطی پیش میاد که تو تا حدی کمتر از انتظارها ظاهر میشی، و این همیشه توی بک گراند ذهنت میمونه و روی رفتارت، عملکردت، بازدهی ت تاثیر میذاره. 

شاید اگه 10 سال پیش، اصلا اگه همین 1 سال پیش بود، در جواب اون فامیل محترم، میگفتم: آره خوب، کاش بخونم. و به خونه که میرسیدم تو آزمون دکترا ثبت نام می کردم. ولی الان، کافیه کسی اشاره ای به انتظارش از من کنه و این جوابو میشنوه که: این چیزی نیست که دوست داشته باشم. ترجیح میدم کاری رو انجام بدم که دوستش دارم. 

و نهایتا اینکه تقصیر هیچ کدوم ما نیست که خیلی وقت ها برای برآورده کردن انتظار دیگران تلاش کردیم. این انتظارا القا شده بهمون. ذره ذره و قطره قطره و الکترون الکترون. فقط مهم اینه که خودمونو بیشتر و بهتر بشناسیم و قدرت تفکیک خواسته های خودمون از دیگران رو به دست بیاریم. زندگی نه اونقدرا سخته که به نظر میاد، نه اونقدرا آسون. بهینه ترین حالتش، شادترین وضعیته.

من خنگ نیستم، فقط تو اونقدرا مهم نیستی که به روم بیارم

با آدما که فاصله داشته باشی، هر طور بخوان قضاوتت می کنن. نزدیک که میشن و میبینن چقددددرررر با چیزی که تو ذهنشون از تو ساختن، فاصله داری، دور میشن ازت. نه اینکه تو بد باشی یا عجیب باشی یا هرچی، نه!! صرفا واسه اینکه به خودشون ثابت کنن اشتباه نکردن.


مکاشفه ی یکشنبه شب

من درست از لحظه ای که فهمیدم برای خودم غیرقابل پیش بینی ام، از شناختن آدما دست کشیدم.

کافه دونفره

وقتی پاتوقت رو با کسی قسمت می کنی، لابد خیلی عجیب و بی اندازه شکل توئه

دوست باید همین باشه

من کلا تنها بودن رو به توی جمع بودن ترجیح میدم. یعنی اصلا از وقت های تنهایی م  لذت می برم همیشه. ولی  این وسط، دونفر هستن که با اونا بودن رو به تنهایی ترجیح میدم و اینکه من توی چه شرایط روحی باشم یا اونا، اپسیلون اهمیتی نداره. احتمالا فقط اسم اینارو میشه دوست گذاشت. نه؟