یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

پله هایی رو رفتم بالا که نباید...

گاهی توی زندگی، خواسته یا ناخواسته، پله هایی رو جا میذاری

ولی همیشه یه جایی..

ناچار میشی برگردی و از اون پله ای که جاگذاشتی، بری بالا..

تو این مسیر برگشت..

ممکنه اونایی که باهات بودن، خسته بشن و دیگه نیان.

ممکنه حتی تو جا بذاریشون.

شایدم خودت زمانی بفهمی باید برگردی.. که دیگه توانی برای برگشت نمونده باشه.

هرکدوم از اینا، به اندازه ی کافی دردناک هستن که همه ی آدما توان تحملش رو نداشته باشن.

پس با دقت قدم بردار و پله هارو تک تک بشمر.. مبادا پله ای جا مونده باشه.

به احترام همین لحظه، زندگی کنیم

از کودکی یادمان داده بودند پول هایمان را توی قلک های کوچک، از دید و دسترس همه حتی خودمان، قایمش کنیم. ما هم شده بودیم برده ی این قلک ها با آن ظاهر نچسبشان. حتی کم ارزش ترین سکه هایمان را سُر میدادیم توی دهان قلک زشت، به امید روزی که پول هایمان بیشتر و بیشتر می شوند و بتوان چیزهای خوب و بزرک باهاشان خرید و لذت برد. 

از آن طرف، توی مدرسه یا توی راه، با حسرت نگاه می کردیم به بستنی های یخی و ترشک های کثیف خوشمزه و بچه هایی که خندان و با لذت، پاستیل هارو به نیش می کشیدند و می خندیدند. و از خواسته ی دل کوچکمان، دچار چنان عذاب وجدانی می شدیم که هیچ آدم بزرگ 40-50 ساله ای هم در طول عمرش تجربه نکرده باشد. 

قلک که پر می شد، همه ی ذوقمان این بود که با پولش چه چیزی می شود خرید. نتیجه اش یا پوشاک بود، یا کیف، یا آخرش یک چیزی برای مدرسه و همین جور چیزها. دقیقا وسایلی که اگر پول هم جمع نمی کردیم، مامان و بابا می خریدند برایمان.

تنها حاصل این داستان، آن عذاب وجدان بود و حسرت خوشی های کوچک و یک عادت. 

عادت از دست دادن شیرینی لحظه هایی که می شد خوش بود و خندید از ته دل. 

عادت فکر کردن به فردا و از یاد بردن امروزی که دارد آرام آرام دورتر می شود.

عادت کردیم که انگار...

انگار زندگی ما قرار است از همین دو روز بعد آغاز شود.