یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

هر آدمی تو زندگی ش بیننده می خواد

"نمایش ترومن" با بازی "جیم کری"، فیلم عجیب و غریبی بود واسه اون سال ها. خیلی دوست داشتنی و متفاوت بود. نگاهی به زندگی همه ی ماها، با همه ی جبر و اختیارش. و اینکه یکی هست که داره میبینه. 

اصلا حالا چرا یهو "ترومن"؟

با دوستی صحبت می کردم. گفت : "هر آدمی تو زندگی ش بیننده میخواد، یکی که بشینه و ناظر همه ی زندگی ت باشه، دروغ هات، صداقت هات، پیشرفتت، شکستت. یکی باید باشه خلاصه. وگرنه همه ی اینا مفهومش رو از دست میده. بودن اون آدم خاص، انگیزه میده بهت که داستان زندگی ت رو بسازی که ببینتت. "

یاد "ترومن" افتادم. فیلمی مال 18 سال پیش. آدمی که وقتی میفهمه همه ی زندگی ش داشته تماشا می شده، به خودش این جرئت رو میده که از این دنیای مجازی بیاد بیرون. با اینکه شاید فرق چندانی هم بین دنیایی که توش زندگی میکرده و واقعیت وجود نداره. همه ش یه جور بوده. ولی بحث اینه که: بیننده داریم تا بیننده!

بعدش یه نگاه به زندگی این روزهامون انداختم. "ترومن" این جرئت رو داشت که از اون زندگی عمومی خارج بشه؛ ولی الان، جرئت انگار متعلق به کسانی یه که زندگی هاشون رو عمومی می کنن. هرچی تعداد اپلیکیشن ها و شبکه های اجتماعی بیشتر میشه، این میل به بیننده داشتن، داره قوی و قوی تر میشه. واقعا دیگه چه تفاوتی می مونه بین اون یک نفر خاص و این همه آدمی که شاید نهایتا صد نفر، اصلا دویست نفرشون رو دیده باشیم؟ 

انگار این زندگی اجتماعی مجازی، به جای اینکه سطح تفکر و دیدمون رو بهتر و گسترده تر کنه، از همه ی ما داره "ترومن"هایی میسازه به شکل "بنجامین باتن". همه ی ما اون در خروجی دنیای "ترومن" رو باز می کنیم. اون برای شناخت خودش، شناخت واقعیت و زندگی، خارج میشه و ماها برای دیده شدن، قدم میذاریم توی این دنیای مجازی و همه ی انتخاب هامون، با علم به اینکه توی یه نمایش داریم زندگی می کنیم، انجام میشه.

واقعا توی این 18 سال، چه اتفاقاتی افتاده که خودخواسته، خودمونو اسیر این مجازی بودن می کنیم؟

یادی از بلاگستان قبل از هجمه ی اپلیکیشن ها

دوره ای توی زندگی م بوده که معتاد وبلاگ خوندن شده بودم. این آدمای پشت این کلمات، یه جور اسرارآمیزی بودن واسه من. یه وسوسه ی پنهان. یه جوری که وقتی یکی توی خیابون ناخودآگاه بهت لبخند میزنه، یا یکی دیگه رو میبینی و حس می کنی فلانی احتمالا شبیه این آدم باید باشه. این آدم های شبیه به هم و خیلی متفاوت. آدم هایی که در طول روز با هزار و یک چیز سر و کله می زنن و آخر شب، به جای کوچه های خیس، توی این پارتیشن های بلاگستان، خستگی هاشون رو، دغدغه هاشون رو میتکونن.

از 6-7 سال پیش، شروع کردم به نوشتن وبلاگ مثلا. اولش صرفا یه هویت بود واسه م که وقتی یه جایی، کامنت میذارم بگم من فلانی ام. بعد کم کم، همه ی اون یادداشت های روی کاغذهای کاهی منتقل شد به وبلاگ.

اما من هیچ وقت وبلاگ نویس نشدم. به نظرم نوشتن شعر و متن ادبی و یه سری تبدیل احساسات به لغت، نمیتونست به من لقب وبلاگ نویس بده. نمی تونست دغدغه انتقال بده. همفکری کنه. نمی تونست از من تصویری بسازه که تو خیابون شبیهش رو ببینی. اینه که حالا ، که باز هم میخوام بنویسم، میگردم بین وبلاگ های قدیمی، لینک های قدیمی، با یه کورسوی امیدی که هنوز، قلم آشنایی ببینم. 

Couldn't or Wouldn't? Matters to me

آدمی رو میشناختم که می گفت "Couldn't or Wouldn't, Doesn't matter" که نتیجه ی عمل، خیلی مهم تر از تصمیم و مسیرشه. یعنی تو اگه با من قراری داری، اینکه نخواستی بیای با اینکه تصادف کردی و پات شکست و نتونستی بیای، فرقی نداره. نتیجه یکی یه. تو به قرارت با من نرسیدی.

اونقدر این فلسفه ی زندگیش واسه من غیرقابل باور بود که اون آشنایی هیچ وقت به دوستی تبدیل نشد. 

ولی همیشه اون جمله ش توی ذهن من مونده، و بعضی جاها به این نتیجه میرسم که اون آدم، حداقل با صراحت، نظرش رو گفته بوده و اولتیماتومش رو داده بود و درنتیجه، من این فرصت رو داشتم که اون آشنایی رو ادامه ندم. چه بسا دوست هایی داریم چندین و چندساله، که به خاطر یه اتفاق ساده، ماهیت درونی شون رو نشون میدن و تورو نسبت به هرچه دوستی بی اعتماد می کنن.

آدم باید صریح باشه، خودش باشه، خواسته ها و انتظاراتش رو، توانایی ش رو تو برآورده کردن انتظار بقیه بگه. اون وقته که آدما تکلیف خودشونو با هم میفهمن و رابطه ها، درست پیش میره.