یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

من در تناقض ابدیت

مدت هاست فکر میکنم..

که آیا زمان، آدم هارا مهم می کند یا که ادم ها، زمان را؟ یا که داستان اصلا چیز دیگری ست.

شاید هم نه زمان مهم است و نه آدم ها. اندیشه است که اعتبار می بخشد به لحظات ما.

مهم این است که تو در هر لحظه به چه چیزی فکر میکنی و چه کسی در آن لحظه، هم فکر و هم اندیشه و هم صحبت تو خواهد شد. 

گاهی صدای آدم های اطرافت را میشنوی. حسی اما برانگیخته نمی شود در تو. نمیدانی در چه مورد صحبت میکنن. زبانشان را هم نمی دانی حتی. تنها از یک چیز مطمئنی: "مانند تو فکر نمیکنند" و این، حقیقت غمگینی ست. چرا که اندیشه، اگر مشترک باشد، راهش را از میان بن بست زبان های گوناگون، از میان کوره راه خط کشی شده به رنگ های زرد و سیاه و سفید و قرمز، پیدا میکند و خودش را به تو می رساند. خسته و تشنه اما همچنان امیدوار. که در سکوتی خیال انگیز، خودش را به تو بنمایاند.

ما اما انگار، برای صداهای اطرافمان زندگی میکنیم. به دنبال سکوت، در میان همهمه ی افراد پیرامونمان میگردیم. و وای از زمانیکه سکوت، اجبار دنیای اطرافت باشد. که آنگاه، تو در هم پیچیده خواهی شد. از هم گسسته خواهی شد. چرا که سکوتت دیگر معنایی نخواهد داشت. خلا مطلق نامفهوم، جای سکوت پرمعنای خواستنی ات خواهد نشست. 

که همه ی ما به دنبال تنهایی خودخواسته، به دنبال آدم هایی میگردیم که تنهایمان نگذارند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد