یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

من در تناقض ابدیت

مدت هاست فکر میکنم..

که آیا زمان، آدم هارا مهم می کند یا که ادم ها، زمان را؟ یا که داستان اصلا چیز دیگری ست.

شاید هم نه زمان مهم است و نه آدم ها. اندیشه است که اعتبار می بخشد به لحظات ما.

مهم این است که تو در هر لحظه به چه چیزی فکر میکنی و چه کسی در آن لحظه، هم فکر و هم اندیشه و هم صحبت تو خواهد شد. 

گاهی صدای آدم های اطرافت را میشنوی. حسی اما برانگیخته نمی شود در تو. نمیدانی در چه مورد صحبت میکنن. زبانشان را هم نمی دانی حتی. تنها از یک چیز مطمئنی: "مانند تو فکر نمیکنند" و این، حقیقت غمگینی ست. چرا که اندیشه، اگر مشترک باشد، راهش را از میان بن بست زبان های گوناگون، از میان کوره راه خط کشی شده به رنگ های زرد و سیاه و سفید و قرمز، پیدا میکند و خودش را به تو می رساند. خسته و تشنه اما همچنان امیدوار. که در سکوتی خیال انگیز، خودش را به تو بنمایاند.

ما اما انگار، برای صداهای اطرافمان زندگی میکنیم. به دنبال سکوت، در میان همهمه ی افراد پیرامونمان میگردیم. و وای از زمانیکه سکوت، اجبار دنیای اطرافت باشد. که آنگاه، تو در هم پیچیده خواهی شد. از هم گسسته خواهی شد. چرا که سکوتت دیگر معنایی نخواهد داشت. خلا مطلق نامفهوم، جای سکوت پرمعنای خواستنی ات خواهد نشست. 

که همه ی ما به دنبال تنهایی خودخواسته، به دنبال آدم هایی میگردیم که تنهایمان نگذارند.

گٍل می مالیم خوشحالیم...

اولش پسوردم رو یادم نمیومد. بعدش که به هزار زحمت و تکون دادن مغز و کوبیدنش به دیوار و راه های مگوی دیگه، تونستم وارد شم؛ دیگه کی حوصله ی نوشتن داشت؟ اصلا اون لغت هایی که ته ذهن درگیر من جا خوش کرده، به شکل و شمایل و ادبیات این وبلاگ بیچاره ربطی نداشت آخه. انگار که وسط یه نقاشی تذهیب و اسلیمی خیلی ظریف روی یه دیوار قدیمی، یهو یکی بیاد یه مشت کاهگل پرت کنه بره. همینقدر نچسب و بدریخت و ناجور.

نمیشد اینجوری. باید یه وبلاگ دیگه میساختم که هر ریختی که قراره داشته باشه، ةاهر بقیه رو به هم نریزه. گزینه ی ساخت وبلاگ جدید رو زدم. اوه. اسم و آدرس جدید میخواد که!!! انگیزه ایجاد وبلاگ جدید به علت خستگی مفرط نگارنده، در نطفه خفه شد. حقیقتا من میخواستم یه جا یه سری خزعبل بنویسم مغزم خالی شه، نه اینکه دغدغه ی جدید به فکرای توی مخم اضافه شه. اونم چی؟ اسم وبلاگ!!! هیچی دیگه. جونم واسه تون بگه که عطاش رو به لقاش بخشیدیم و برگشتیم سر خونه ی اول. اینه که الان یه سطل آوردم گذاشتم کنار دستم، دارم کاهگل میمالم به در و دیوار اینجا. البته که واقعیت من هم چیزی جز مجموعه ای از لغات و ادبیات و فکرهای بیهوده و کاهگل نبوده و نیست. 

تناقض مسخره ی دوستانه

یک سری آدما وجود دارن، دوستشون داری، ولی باهاشون جور نیستی، نمیتونی باهاشون وقت بگذرونی. بعد وقتی میان بهت میگن تو چرا نمیای بیرون با ما؟ واقعا نمیدونی چی باید بگی... بگی نمیتونم بیام بیرون، که حرف خنده داری یه. بگی نمیخوام، که فحشه. چطوری باید بگی تو خیلی هم خوبی، دوستت هم دارم، اما حرف مشترکی ندارم باهات. چطوری آخه؟

جریان الکتریسیته یا امواج عشق در تعامل با در تاکسی

پر استرس ترین لحظه های زندگی من، وقت هایی یه که از تاکسی پیاده میشم و باید در رو پشت سرم ببندم. یعنی چنان با وحشت و ترس و لرز دستمو به سمت در تاکسی دراز می کنم که راننده هه یه نگاه تو آینه به خودش میندازه و یه نگاه "عاقل اندر سفیه" و "دیوونه هه رو نیگا" به من که: زامبی دیدی مگه؟ ببند در لامصب رو، ترافیک درست کردی. نه اینکه فکر کنین از راننده هه میترسما. یا از این کاغذای تایپ شده جلوی داشبورد ماشین که "لطفا در را آهسته ببندید" و تو مسلما میخونی "هر کی در رو محکم ببنده خره"!!! خداییش با این برخورد راننده ها بعد از شنیدن صدای در، هیچ لحن مثبت تری پشت اون نوشته هه نمیتونه باشه. بگذریم. جریان صرفا اینه که من به شدت رسانام. یعنی طوری جریان عبور میدم از خودم که در جریان قرار نمیگیرم کلا. یا شایدم در جریانم همیشه. نمیدونم. یه دوره ای تو زندگیم بوده که همین جرقه ها و جریانا باعث شده بود فک کنم عاشق شدم. البته جرقه نمیزدم با عشق مذبور. مطابق با شئونات اسلامی نبود خوب. فقط میرفتم رو ویبره. یعنی شما یه آهنربا بذار روی یه کاغذ، بعد یه آهنربای دیگه رو به نزدیک کن، آااای میرقصه. منم همین شکلی بودم تو دانشگاه. دچار حرکات موزون خودبخودی میشدم یعنی. بعد میفهمیدم عشق مذبور پشت در دانشکده ست مثلا. 

"عشق" اصلا یه مفهوم ساختگی یه به نظر من برای توجیه کشش و جاذبه ی بین خلایق. یعنی احتمالا اولش اینطوری بوده که دو تا جنس مخالف  به سمت هم کشیده میشدن. بعد دیدن خوب، این که شبیه همون آهنرباهای خودمونه. اسمشو میذاریم جاذبه. بعدش یهو دیدن از این جاذبه ها بین  یک سری جنس های موافق هم پیش اومد و بعدترش هم بین یک سری از جنسیت های سوال برانگیز. اینا هم به خودشون اومدن و از ترس اینکه قوانین فیزیک و شیمی شون نره زیر سوال، یه اسمی گذاشتن روی این جاذبه ی بی تکلیف و بی پدر و مادر که همانا "عشق" باشد. همه ی اینارو گفتم که بگم به تعداد آدم های دنیا، عشق وجود داره واسه ورزیدن. البته گاهی این عشق چنان آدمو ورز میده که له و لورده گشته، کلا همه ی قابلیت های جاذبه و دافعه رو از همه جاش میده بیرون. حالا اگه این موجود بینوا توانایی اینو داشته باشه که عشق رو ورز بک کنه، یعنی بورزه عشق رو، تازه اون موقع سر از ناکجاآباد در میاره (رجوع شود به تخیلات دکتر پارناسوس)

مثلا یه مدلش اینجوری یه که با یکی زیاد خوشی و میخندی و خوش میگذره و تو هم از همه جا بی خبر، میزنه به سرت که نکنه عاشق شدم. بعدش میفهمی نه، غلیان احساسات خر درونت بوده و اصلا اسمش عشق نبوده این، یه جور شنگولی بوده بیشتر و بعدها به این مرحله میرسه که طرف رو با همسر و فرزندش میبینی و هیچ اتفاق قابل وصفی تو هیچ سلول و گلبول و ارگان بدنت نمیفته که هیچ، و هیچی دیگه، تازه واسه شون آرزوی خوشبختی مینمایی.

دوم مدلش که همون ویبره هه ست که در قسمت بالا مشروحش به سمع(!!) و نظر شما عزیزان رسید. یه مدل پدردربیارش هم هست که انقدر به "عمق" یه رابطه ی دوستی میری و میری که یهو "م" از دستتون در میره و فقط دم دستتون "ش" بوده که بذاری جاش و "عمق" دوستیت حفظ شه که بعدا میفهمی یه گند حسابی زدی به اصل قضیه، تمام قد، که یه ذره ادبیات بلد بوده باشی میفهمی کن هر شین ی، میم نیست. 

بازم همه ی اینارو گفتم که بگم آدم به جای اینکه وقتی میره رو ویبره، انگار کنه که عاشق شده و کلی هم خوش بگذرونه با این حال ویبره بودنش، اول باید یه ذره بگرده ببینه کجا اتصالی کرده، یا سیمی، چیزی قطع شده، که بعدها وارد مرحله ی موجی بودن نشه. اصولا جریان الکتریسیته نیازمند یه رساناست که بتونه انتقال پیدا کنه. اما امواج همینجوری واسه خودش اینور و اونور میرن و به اینجا میرسی که وقتی حتی یه نفر دیگه در تاکسی رو میبنده، برق تو رو میگیره و میخ میشی سر جات. چرا؟ چون کلا باید بشینم فیزیک کوانتوم رو  شرح بدم و بگم خاصیت موجی و ذره ای پیدا کردی و دیگه امیدی بهت نیست.

و در نهایت اینکه، تنها دلیلی که من ممکنه در لحظاتی از زندگیم، سرما رو به گرما و زمستون رو به تابستون ترجیح بدم، اینه که شیشه ی تاکسی ها بالا کشیده ست و میشه بدون دست زدن به در ماشین و مردن و زنده شدن در لحظه، شیشه رو هُل بدم و در تاکسی با همون ملایمت موردنظر راننده بسته شه. با تشکر از توجه شما.


همه قرار نیست شاخ غول بشکنن.

چند درصد انتظارایی که ما از خودمون داریم واقعی ان واقعا؟ این سوالی بود که از مدت ها قبل، دنبال جوابش بودم. تا که دیروز، برادر گرامی اومد پیشم و وقتی دید که خیلی درگیر راه انداختن کار جدیدم، گفت: اگه همه ی ثروت و فرصت دنیا در اختیارت بود، چه کاری می کردی؟هرچی به ذهنت میرسه بگو. بهو یه لبخند ناخودآگاهی اومد روی لبم، یه آرامش عجیب. خندید و گفت: زود بگو چی میبینی؟ گفتم: خودمو میبینم با یه کوله و یه دوربین، که دارم رو یه عالمه سنگ و بنای باستانی قدم میزنم. خودمو میبینم که مدیر یه گالری ام، با کلی نمایش از کارای خودم و بقیه. گفت: این چیزیه که قلبا میخوای. چیزیه که شادت میکنه. انتخابته. 

حرفهای برادرجان رو میذارم کنار مکالمه ی من با یکی از بستگان توی خیابون. 

سلام یونو خانوم. خوبین شما؟ + خیلی ممنون، شما خوبین؟ - مرسی، دکتر نشدین هنوز؟ +نخیر، فعلا قصد دکترا خوندن ندارم. -این چه حرفیه؟ مگه میشه اسم شمارو بدون دکتر خطاب کرد. حیفه ها. و کلی چرا و دلیل خواست که واقعا چرا؟ 

ظاهرا ماها اونقدری که به نظر میرسه، آزادی عمل نداریم. و من احساس می کنم شاید اینو خیلی دیر فهمیده باشم، ولی خوشبختانه زودتر از اون که خیلی دیر بشه فهمیدمش. (تحلیل با خواننده، بسطش از توان من خارجه :دی ) احتمالا خیلی از انتظاراتی که ما از خودمون داریم، اکتسابی ان. یعنی دیگران بر حسب دودوتا چهارتای خودشون، یه انتظاراتی ازت دارن و القا هم می کنن. بعد شرایطی پیش میاد که تو تا حدی کمتر از انتظارها ظاهر میشی، و این همیشه توی بک گراند ذهنت میمونه و روی رفتارت، عملکردت، بازدهی ت تاثیر میذاره. 

شاید اگه 10 سال پیش، اصلا اگه همین 1 سال پیش بود، در جواب اون فامیل محترم، میگفتم: آره خوب، کاش بخونم. و به خونه که میرسیدم تو آزمون دکترا ثبت نام می کردم. ولی الان، کافیه کسی اشاره ای به انتظارش از من کنه و این جوابو میشنوه که: این چیزی نیست که دوست داشته باشم. ترجیح میدم کاری رو انجام بدم که دوستش دارم. 

و نهایتا اینکه تقصیر هیچ کدوم ما نیست که خیلی وقت ها برای برآورده کردن انتظار دیگران تلاش کردیم. این انتظارا القا شده بهمون. ذره ذره و قطره قطره و الکترون الکترون. فقط مهم اینه که خودمونو بیشتر و بهتر بشناسیم و قدرت تفکیک خواسته های خودمون از دیگران رو به دست بیاریم. زندگی نه اونقدرا سخته که به نظر میاد، نه اونقدرا آسون. بهینه ترین حالتش، شادترین وضعیته.

عواقب قریب به سی سال بیخیالی در مقوله ی ازدواج

رفته بودیم کافه ی همیشگی. نه اینکه بخوام کلاس بذارم و بگم من از اونایی ام که کافه شونو، سفارششونو، استایلشونو عوض نمی کنن و یه کافه ای هست که میرن اونجا و با یه حالت و لحنی میگن: همون همیشگی، که دل سنگ به درد میاد. نه. از آنجایی که در شهر مادری بنده، میون کل کافه هایی که تو شعاع 3-4 کیلومتری خونه ی ما وجود دارن، فقط همین کافه ست که تابلوی "سیگارکشیدن ممنوع" داره و بقیه شون، رسما باید تابلوشون رو به مکان اختصاصی کشیدن سیگار و انواع دودی جات، تغییر بدن؛ اینطوری میشه که کافه هه، میشه پاتوق همیشگی من و دوستام. خوب حالا، داشتم میگفتم که رفتیم کافه. با دوست عزیزی که از بدو تولد دوستم باهاش. حالا میخواین اسمشو بذارین جبر روزگار یا هر چیز دیگه ای. ولی خوب، ما احتمالا تا همین چند سال پیش، به همین دلیل خنده دار آشنایی دیرین دوست بودیم، ولی از دوستی واقعی مون، 3-4 سالی میگذره. خووب. اااه. یه کافه رفتیم ها. امروز مادر این دوست جان همراهمون بودن که از همون اول، کمر به ترور شخصیت ما بستن. یعنی از ماشین که پیاده شدیم، گفت: بسسه دیگه انقد در قبال شما دوتا روشنفکر بودم. یکیو پیدا کنین برید سر خونه و زندگی خودتون دیگه!!! بعد ما همچنان که :|:| بودیم، سر را به زیر انداخته و وارد کافه شدیم. اونجا هم که همه یا دوتایی میان، یا چهارتایی، یا به صورت مضرب دو، یا نمیان؛ با سر تکون دادن های از سر تاسف خاله جان مواجه شدیم و ترجیح دادیم در سکوت، خودمونو با بستنی مشغول کنیم. از نچ نچ ها و نگاه های عاقل اندر سفیه خاله جان و قدم زدن ماها در کوچه ی بینهایت دلباز و مجردپرور علی چپ که بگذریم، خلاصه ش این که این لایف استایل ما ظاهرا دیگه جواب نمیده و نمیشه با خیال راحت، یه کافه بریم حتی. بیابید پرتقال فروش را. (حالا سیب زمینی و پیاز هم بفروشه اشکال نداره)

سه، کمی تا قسمتی

<<لذتی بالاتر از این نیست که کسی را بیابی که جهان را مثل تو ببیند، اینگونه می فهمیم که دیوانه نبوده ایم...>>

#دیوانه_وار  #La_Folle_Allure # Christian_Bobin 


پی نوشت: دیوونگی هم مثل سرماخوردگی، یه عالمه نوع داره ظاهرا. هر کدوممون اصلا یه جور خاصی دیوونه ایم. دیوونگی هامون که با هم جور میشه، فک می کنیم عاشق شدیم.