یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

<روز اول> از راهی که برنمی گردیم

بیشتر از دو سال گذشت...

از رفتنم...

از اومدنم...

بستگی داره از زاویه دید کی بهش نگاه کنی!

واسه وقتایی که دلم پر میکشه و برمیگرده تو حیاط خونه، کنار گل های نرگس مامان، میشینه و بو میکنه  و مست میشه از عطر خاطره... از رفتنم...

واسه وقتایی که صبح از خواب پامیشم و حساب میکنم که چقدر کار دارم واسه امروز، کلاس دارم یا نه، که اصلا چندشنبه ست. که دلم کجاست اصلا، سر جاشه یا نه... از اومدنم...

تو این مدت، کتاب کم خوندم، سفر کم رفتم، با دوستام کمتر وقت گذروندم، خوانواده م رو ندیدم، ولی شاید بتونم بگم درست تر زندگی کردم. 

زندگیم اینجا،  اولش خلاصه میشد توی یه اتاق کوچیک، طبقه ی آخر خونه ی آدمایی که زبونشونو نمیفهمیدم. اوایل حتی گاهی پیامی ازشون دریافت میکردم که : "ما هیچ صدایی از تو نمیشنویم، سالمی؟ " و من سالم بودم. شاید. دلم اما باهام نبود. جا گذاشته بودمش توی گوشه گوشه ی خونه، حیاط، بغل بابام، توی چشمای مامانجون که واسه همیشه گم شد. 

قدم میزدم.. از خونه به کار، از کار به خونه.. قدم میزدم ... 

از امروز...

تا روز بعد....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد