یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

از دیروز تا فردا

گفته بودی: زمان برای دوست داشتنت کافی نیست.......

ببین چگونه  این روزها

 شکارچی ثانیه ها شده ایم...

دردو زمان

‏من...

‏میتوانستم به هیأت هزارها معشوق درآیم

‏روزی لیلا باشم و روز دگر شیرین

‏امروز منیژه نام گیرم و فردا رابعه 

‏تو...

‏میتوانستی بارها عاشق بوده باشی 

‏مجنون گشته باشی و بیستون بشکافی

‏بر اسب ها بتازی و شعر مرا از بَر کنی

‏اما..

‏گناهکار، زمانه بود

‏که حکایت دلدادگی ما را

‏در یک افسانه نتوانست سرود..

زمانی برای ریست شدن

هر چندسال یک بار، یه آهنگی میشنوم که توی مغزم حک میشه و بیرون نمیاد. یه ارتباط خیلی عمیقی برقرار میشه بین من و اون آهنگ. آخرین بار آهنگ I Still.. مربوط به آلبوم سال 2005 از BackStreet Boys بوده و حالا... آهنگ اقیانوس از فرزاد فرزین. الان واقعا به کمک یک نفر نیاز دارم که بیاد و همه ی دیوایس های خونه ی مارو ورداره ببره، که این آهنگ از ریپیت در بیاد. همیشه وقتی همچین حالتی پیش میومد واسه م، یکی از دوستای صمیمی م از طرز حرف زدنم میفهمید و میگفت: باز که Ctrl+Alt+Del لازمی. و اینطوری یه که اسم این نوع کم حرف شدنم، (درواقع سایلنت شدنم) و مداوم یه آهنگی رو گوش دادن رو گذاشتم ریست لازم شدن. ری استور شدم روی نقطه ی صفر کلوین زندگیم.

شاید فردا نیاید..

چشمهاش رو بسته بود. شایدم خوابش برده بود. عادت داشت نگاهش کنه وقتی چشمهاش رو می بنده یا سرش پایینه. خجالت می کشید لابد. وقتی سرش رو بلند می کرد و یهو چشمها با هم تلاقی می کرد، سرخ می شد صورتش، داغ میشد تنش. ولی مگه میشد از این چشمهای مهربون، چشم برداشت؟ مهربون، اسمش بود، خصلتش بود. تنها صفتی که تو اولین نگاه، میشد روش گذاشت. خودش هم خوب میدونست اینو. میدونست همین چشمها، گرفتارش کرده. مینشست روبروش و فقط نگاهش می کرد. خنده ش می گرفت از خجالت کشیدنش. میدونست اونم دوست داره سرش رو بلند کنه و تو اون چشمها غرق بشه، اما ذوق می کرد وقتی مچ ش رو میگرفت. ذوق می کرد از کشف دزدکی نگاه کردنش. میدونست مهربون، اسم اونم هست. چشمهاش غرق کننده بود اگه روش میشد سرش رو بلند کنه. هیچی نمی گفت ولی. چشمهاش رو لحظه ای نمی بست و سرش رو پایین نمینداخت. که اگه ذوق نمی کرد و چشمهاش رو می بست گاهی و سرش رو مینداخت پایین، میتونست باور کنه که شاید خوابش برده الان. شاید فقط چشمهاش رو بسته الان. شاید بازم سرش رو بالا بیاره و ذوق کنه از دزدکی نگاه کردنش. شاید بازم بشینه روبروش و اسمش رو مهربون صدا کنه. که اگه همه ی اینا نبود، سرخ نمیشد صورتش از تلاقی چشمها و داغ نمی شد تنش. که شاید اصلا گرفتارش نمیشد. گرفتارش نمیموند. شاید فردا باز هم میومد.

دروغ سال سیزدهم.

گره نزدمشون. نه سبزه هارو، نه ته گیس های بافته رو، نه نخ کوک های بیرون زده ی اون تابلوی گلدوزی شکسته رو. اصلا ارزش بعضی چیزا به همین گره های نزده ست. به همین حرف های نصفه و نیمه ی پر از کلمه. به همین نقطه های نرفته سر خط. ارزش تو به همین سرمشق ناتموم بی نقطه ست. 

رویایم آرزوست

دردناک تر از نداشتن چیزی یا کسی، نبودنشه. نداشتن یعنی تو نتونستی نگهش داری یا به دستش بیاری. همیشه یه کورسوی امیدی اون ته ته نداشتن هست. یه رویای آخر شب که یه روزی اگه اینجوری باشی، اگه این کارو کنی، میتونی داشته باشی ش. نبودنش اما... انتهای فاجعه ست. فاجعه یعنی ترس نداشتنش، ترس از دست دادنش، دیگه وجود نداشته باشه. یعنی رویای داشتنش رو هم نبینی.

چه خاموش، متولد میشی دوباره.

صفحه ی اول شناسنامه میگه که امروز اومدی. صفحه ی آخرش ولی...