یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

چگونه زندگی مان را می شماریم.

آدم از بیست سالگی به بعد، دیگه سال هارو نمیشمره، دهه میشمره. نهایت بتونه سه یا چهار دهه بشمره. بعدش دوباره میفته به صرافت شمردن سال. بعدش هم روز و دقیقه و ساعت. این وسط، عدد دهه های شمرده شده کمتر از انگشت های دسته. چشم به هم بزنی، کنتورش زده شده و رسیدی به یه مقیاس دیگه. مگه چندتا دهه زندگی می کنیم که یکیش رو تو گیجی، یکیش رو تو حسرت، یکیش رو تو پشیمونی بگذرونیم؟ می ارزه؟ 

جالبه ببینی قطره ها چطوری سوراخ می کنن سنگ رو

نمیدونم آدما چندجور میتونن باشن، تعدادش قطعا از اون مقداری که من میشناسم و دیدم بیشتره. حالا از بین آدمای جدیدی که باهاشون آشنا میشیم، یه سری هستن که رک و روراستن و تکلیفشون باهات مشخصه. توی صدم ثانیه تصمیم میگیرن که این دوستی یا رابطه یا آشنایی یا هرچی که اسمشو میذاری، محدودیت هاش چیه، خط قرمزهاش کجاست، اصلا ادامه پیدا می کنه یا نه. این آدما، قبل از شناختن دیگران، خودشونو خیلی خوب میشناسن و به همین خاطر خیلی برای من محترمن، حتی اگه رک بودن بیش از حدشون آدم رو آزار بده. یه گروه دیگه هستن که دق میدن آدمو. نه میدونن خودشون چی میخوان، نه میدونن چی باید بخوان، نه اینکه تو چی ممکنه بخوای. صرفا چون این لحظه و ثانیه، حالشون خوب بوده با تو، غرق توهم میشن که اوضاع همیشه به همین منوال می مونه و هیچ تلاشی واسه ی نگه داشتن دوستی نمی کنن. اذیت که میشی و ازشون فاصله میگیری، تازه متهمت هم می کنن که اونی که نخواسته این دوستی پایدار بمونه تویی. بعد از این متوهم ها، یه دسته خودشیفتگان از آسمون افتاده هم هستن که از نظرشون، زمین و زمان باید بخوان با اونا در ارتباط باشن. وقتی غیر این موضوع پیش میاد، تعجب می کنن و هزار و یک جور صفت خودشون رو به تو نسبت میدن و همه جا هم از خوبی خودشون و بدی تو، بالای منبر میرن. از همه ی این ها که رد بشیم، تازگی ها، مواجه شدم با دسته ی جدیدی که رخنه می کنن تو آدم. کم کم و ذره ذره و با صبر بسیار، نقب میزنن توی وجودت. پی ریزی می کنن دوستی رو، رابطه رو. قدم هاشونو بی اندازه کوچیک بر میدارن، پشت سر هم. داری میبینی این بیل زدن ها و بتن ریزی هارو. ولی نه میتونی جلوش رو بگیری نه میخوای. اونقدر عجیب و غریب راهشو باز می کنه که دلت میخواد بشینی و ببینی تهش به کجا میرسه. به نظر میرسه یه ترسی پشت این قدم های مورچه ای باشه. ترس از خالی شدن زیر پا شاید. ترس از نبودن های یهویی. ترس از اشتباه. هرچی که هست، به عنوان اولین برخوردم با همچین آدمایی، جالبه و سوال برانگیز و تنها کاری که ازم برمیاد نظاره ست. عین نشستن کنار یه رودخونه و دیدن اینکه چطوری آب، سنگهارو کنار میزنه.

صفر درجه ی شمالی

I Still...

بک استریت بویز قدیمی گوش میدهم و ایمان می آورم به آغاز فصل سرد...

Couldn't or Wouldn't? Matters to me

آدمی رو میشناختم که می گفت "Couldn't or Wouldn't, Doesn't matter" که نتیجه ی عمل، خیلی مهم تر از تصمیم و مسیرشه. یعنی تو اگه با من قراری داری، اینکه نخواستی بیای با اینکه تصادف کردی و پات شکست و نتونستی بیای، فرقی نداره. نتیجه یکی یه. تو به قرارت با من نرسیدی.

اونقدر این فلسفه ی زندگیش واسه من غیرقابل باور بود که اون آشنایی هیچ وقت به دوستی تبدیل نشد. 

ولی همیشه اون جمله ش توی ذهن من مونده، و بعضی جاها به این نتیجه میرسم که اون آدم، حداقل با صراحت، نظرش رو گفته بوده و اولتیماتومش رو داده بود و درنتیجه، من این فرصت رو داشتم که اون آشنایی رو ادامه ندم. چه بسا دوست هایی داریم چندین و چندساله، که به خاطر یه اتفاق ساده، ماهیت درونی شون رو نشون میدن و تورو نسبت به هرچه دوستی بی اعتماد می کنن.

آدم باید صریح باشه، خودش باشه، خواسته ها و انتظاراتش رو، توانایی ش رو تو برآورده کردن انتظار بقیه بگه. اون وقته که آدما تکلیف خودشونو با هم میفهمن و رابطه ها، درست پیش میره.