آدم از بیست سالگی به بعد، دیگه سال هارو نمیشمره، دهه میشمره. نهایت بتونه سه یا چهار دهه بشمره. بعدش دوباره میفته به صرافت شمردن سال. بعدش هم روز و دقیقه و ساعت. این وسط، عدد دهه های شمرده شده کمتر از انگشت های دسته. چشم به هم بزنی، کنتورش زده شده و رسیدی به یه مقیاس دیگه. مگه چندتا دهه زندگی می کنیم که یکیش رو تو گیجی، یکیش رو تو حسرت، یکیش رو تو پشیمونی بگذرونیم؟ می ارزه؟
آدمی رو میشناختم که می گفت "Couldn't or Wouldn't, Doesn't matter" که نتیجه ی عمل، خیلی مهم تر از تصمیم و مسیرشه. یعنی تو اگه با من قراری داری، اینکه نخواستی بیای با اینکه تصادف کردی و پات شکست و نتونستی بیای، فرقی نداره. نتیجه یکی یه. تو به قرارت با من نرسیدی.
اونقدر این فلسفه ی زندگیش واسه من غیرقابل باور بود که اون آشنایی هیچ وقت به دوستی تبدیل نشد.
ولی همیشه اون جمله ش توی ذهن من مونده، و بعضی جاها به این نتیجه میرسم که اون آدم، حداقل با صراحت، نظرش رو گفته بوده و اولتیماتومش رو داده بود و درنتیجه، من این فرصت رو داشتم که اون آشنایی رو ادامه ندم. چه بسا دوست هایی داریم چندین و چندساله، که به خاطر یه اتفاق ساده، ماهیت درونی شون رو نشون میدن و تورو نسبت به هرچه دوستی بی اعتماد می کنن.
آدم باید صریح باشه، خودش باشه، خواسته ها و انتظاراتش رو، توانایی ش رو تو برآورده کردن انتظار بقیه بگه. اون وقته که آدما تکلیف خودشونو با هم میفهمن و رابطه ها، درست پیش میره.