یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

سفر به ناکجاآباد

شما را می برند به جاهای ندیده و نشناخته. چهار طبقه با پله برقی می برند بالا و برمی گردانند پایین که فروشگاه شگفت انگیز مذبور را پیدا کنند. جانتان را بر لب مبارک می رسانند که فقط دلتان بخواهد همان لحظه فروشگاه کذایی جلوی چشمانتان قد علم کند. برمیگردید پایین ولی ناامید نمیشوند، می پرسند و میفهمید که طبقه ی پنجم بوده است. دوباره همه ی آن پله های برقی را بر می گردید بالا و به حالت اغما به طبقه ی پنجم می رسید. فروشگاه کشف می شود. شما را به همراه نیشتان که از مغرب تا مشرق کشیده شده، ول می دهند میان کلی کتاب و دفتر و دفترچه و ماگ و پازل. تازه برایتان جایزه هم میخرند که شگفت زدگی را به نهایت برسانند. با جایزه و نیش و دوست جانتان، این بار با آسانسور برمیگردید پایین و در کمال ناباوری، نیش مذکوربسته نمی شود که نمی شود. نتیجه ی اخلاقی و عرفانی و دوستانه میگیرید که از لحظه ی اول تا به آخرش، بسیاااار خوش گذشته است.

عنصر حال خوب کن

یه جایزه ی کوچولو خریدم واسه خودم. یه کلاسور یادداشت رنگارنگ. نه اینکه کار مثبت خاصی کرده باشما. نه! این فقط واسه بالابردن انگیزه و روحیه بود که بچسبم به کار. یه پازل رنگ و وارنگ تر هم خریدم که بچینم و قاب بگیرم و با کادوی تولد، هدیه بدم به خواهرجان. اینم از نتایج گشت حال خوب کنی من تو شهر کتاب.

مردهای کوچیک شهرمون

داشتم از پسرک هشت یا ده ساله ای مینوشتم که تو اوج سرما، یه بساط کوچولو پهن کرده بود و وقتی ازش چیزی خواستم، خیلی با محبت گفت: جفت اینا قیمتون یکیه، ولی خانوم، این یکی کیفیتش بهتره، اینو بخر. و اونقدر این صداقت و محبتش به دلم نشست که کلی باهاش صحبت کردم. 

داستان رو کامل و جزء به جزء نوشتم اینجا، اما بعد پاکش کردم. دلم نیومد حتی اینجا، ناشناس هم حتی، ازش بنویسم. در همین حد که یه پسر مغرور کوچولو و مهربونی هست این دور و برا، که ساعت شش غروب توی سرما داره کار می کنه. هرجا یکی شبیهش رو دیدین، حتما ازش چیزی بخرین. 

سندرم فاصله ی سنی کودک درون و این یونوی بیرون

اول صبح زنگ در خونمونو میزنه و میاد تو. با یه کیفی که انگار توش سنگ گذاشتن بس که سنگینه. میگم چیه تو این؟ چطوری حملش می کنی آخه؟

میگه بازش کن میبینی. توی کیفش پر بود از روسری های رنگ و وارنگ. در گنجینه ی روسری های مورد علاقه ش رو باز کرده بود و کلی از اونارو آورده بود.

--اینا چیه خواهر آخه؟ 

++واسه تو آوردم

--من؟؟ من که روسری نمیذارم خودتم میدونی. 

++آوردم که بذاری.

--چرا آخه؟

++آوردم استایلتو عوض کنی. چیه همه ش شبیه دخترای دبیرستانی، کوله و کتونی و شال های کودکانه! 


جا داره در اینجا بگم که من از دار دنیا، چند عدد روسری هم دارم با طرح های "زن ملوان زبل"، "ابر و درخت و گل"(تازه اونم نقاشی)، و بقیه هم همه ش آبرنگی. تازه میخواستم یه روسری جذاب کارتون ماشین ها بخرم، نذاشت.

هیچی دیگه، به اصرار که نه، به تهدید خواهر، مجبورم از این به بعد روسری بذارم. قدغن کرده دیگه این شال های شعف بخش رنگی رنگی منو. ولی اونقدر جذابه این مدل اهمیت دادنش به من و ظاهرم، که عین بچه های سر به زیر حرف گوش کن (که هیچ وقت نبودم) قبول کردم و از این مدل های روسری به سر و کیف های لوس دسته کوتاه شدم. خودم واسه خودم عجیبم تو آینه الان.


پی نوشت: یلدا مبارک. خوش بگذره حسابی.

انرژی برادرانه

روزهایی هم هست که اول صبح برادرت زنگ میزنه و میگه: دقت کردی چندوقته واسه م کیک درست نکردی؟ سالاد میخوام و کیک شکلاتی و کیک شیر داغ.

بعد تو با ذوق پا میشی میری بیرون و کلی خرید می کنی و از صبح میشینی به درست کردن سفارش های عزیز دل 3>


پی نوشت: پدر میرسه خونه و میگه: نمیشه ناهار شیر و کیک بخوریم؟ :)) چه کنیم که قبلا رزرو شده :پی