داشتم از پسرک هشت یا ده ساله ای مینوشتم که تو اوج سرما، یه بساط کوچولو پهن کرده بود و وقتی ازش چیزی خواستم، خیلی با محبت گفت: جفت اینا قیمتون یکیه، ولی خانوم، این یکی کیفیتش بهتره، اینو بخر. و اونقدر این صداقت و محبتش به دلم نشست که کلی باهاش صحبت کردم.
داستان رو کامل و جزء به جزء نوشتم اینجا، اما بعد پاکش کردم. دلم نیومد حتی اینجا، ناشناس هم حتی، ازش بنویسم. در همین حد که یه پسر مغرور کوچولو و مهربونی هست این دور و برا، که ساعت شش غروب توی سرما داره کار می کنه. هرجا یکی شبیهش رو دیدین، حتما ازش چیزی بخرین.
پیدا کردن دوست های جدید، همیشه اتفاق جالب و هیجان انگیزی یه. این که چطوری دو تا آدم از یه فاصله ی دور، یه سری مشترکات بین خودشون کشف می کنن که فاصله هارو محو می کنه، خیلی جذابه. ولی عین خونه ای که یه آجرش رو کج گذاشته باشن و هرچی بیشتر رو هم چیده میشن، بیشتر کجی دیوار به چشم میاد، انگار ماها هم هرچی بزرگتر میشیم، اون حس شک و عدم اطمینان و پرهیز از برخورد با اتفاقی های شگفت انگیز، بیشتر تو رفتارامون نمود پیدا می کنه.
همینطوری یه که یه بچه ی 5 ساله خیلی راحت، میتونه روی آب بمونه و شنا کنه، ولی یه آدم 30 و خورده ای ساله، خیلی دیرتر یاد میگیره خودشو رها کنه توی آب. خودمونو جمع می کنیم ماها. هرچی بیشتر میگذره بیشتر جمع می کنیم . از قابلیت های اجتماعی مون بیشتر و بیشتر کم میشه و اونقدر جمع میشیم که دیگه نمیتونیم حتی بهترین اتفاق های در راه رو، در آغوش بگیریم.
ما ضامن فعل و انفعالات مغز و زبان بقیه نیستیم. بهتره به فکر درست رفتار کردن خودمون باشیم تا اینکه حرص رفتارای دیگران رو بخوریم.
به نظرم رفتار درست، وابسته به زمان و مکان و حقیقی و مجازی و در قبال فلان آدم خاص نیست. سیال نیست که شکلش تو هر ظرفی تغییر کنه. تو اگه یه چیزایی رو به عنوان درست یا غلط قبول داری، همه جا رعایتشون می کنی. حتی تحت اسم مستعار.