میری مطب دایی جان، توی یه ساک دستی هم لباس و عکس دندون و این چیزا گذاشتی، میرسی و دایی جان رو میبینی و بعد از سلام علیک و احوالپرسی، ازت میپرسه توی ساک ت چیه و تو با تعجب از این که چرا پرسیده، میگی هیچی، لباس و وسیله هام.
میری دندون هات رو درست می کنه و خداحافظی می کنی و میری خونه، ساعت دوازده شب عکس هاش رو توی اینستاگرام میبینی که با خانواده، تولد گرفتن واسه ش و تو اصلا و ابدا یادت نبوده!!!!!! صحبتی می مونه آیااااا؟
فکر کردی منم از اوناشم که عاشقت بشم در ره عشقت جون بدم؟
عمرا اصلا هرگز
یک درصد فکر کن همچین مهمل ی از ذهن من بگذره!!
زنده ای دیگه؟
اینو باید از خودت می پرسیدم :دی
آره از نظم خوشم میاد و هروقت وقت کنم مطالب گذشته وبلاگمو از نو ویرایش میکنم،میخوای لینک کنمت آیا؟