یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

یا باید ول کنی یا روانی شی

آدمی که تکلیفش با خودش مشخص نیست و نمیدونه چی میخواد، نمیذاره تو هم بفهمی چی میخوای، حتی قابلیت اینو داره که تورو نسبت به خواسته هات مردد کنه.

سیستم خاطره جمع کنی

یه عادت عجیب و غریبی دارم من ، وقتی یک نفر، که توی یک برهه ی زمانی خاص، خیلی واسه م عزیزه؛ حالا از هر جنسیتی که باشه، چیزی غیر از پوشیدنی (و حتی گاهی پوشیدنی) واسه م میخره، اصلا نمیتونم ازش استفاده کنم. بسته به میزان عزیز بودن اون آدم، مقدار انرژی ای که برای نگهداری از اون یادگاری میذارم بالاتر میره. مثلا الان یه کشو دارم به اسم کشوی یادگاری ها. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه. از یه بسته آبنبات تاریخ مصرف گذشته ی مربوط به ٦-٧ سال پیش، تا یه ادکلن، یه خودکار سناتور، یه هدفون، و کلی کلی چیزهای عجیب غریب دیگه. استفاده از این یادگاری ها، توی ذهنم قدغنه انگار. مرز موندگاری خاطره م، اون جعبه ی آبنباته مثلا، اون شمع های خوشگله، اون دفترچه هه ست. که وقتی نگاهشون می کنم، مستقیم منو میبرن به همون لحظه و همون اتفاق و دوباره زندگی ش می کنم حتی اگه رابطه م با اون آدما، ادامه پیدا نکرده باشه. حتی اگه دوستی باشه که دیگه نیست. دوستی باشه که دیگه دوست نیست. دوستی باشه که هست ولی دوستی ش دیگه اون ارزش رو نداره. همه ی این یادگاری ها، صرف نظر از کسی که اونارو هدیه داده، یادآور کلی خاطره ی خوش هستن واسه من.

این روزها، کشوی یادگاری هام، چندتا مهمون تازه داره. یه دفترچه یادداشت و یه بسته برچسب و چندتا رسید کافه و کلی خاطره ی سنجاق شده به اینا. 

پیش بینی وضع هوای امروز یونو

توی هفته ای که گذشت، اونقدر طوفان و سونامی و از اینجور چیزا، توی دلم و ذهنم اومده و رفته، که فقط دلم میخواد از امروز که شنبه ست، حداقل تا چند روز، هوا آفتابی و صاف باشه. بدون ابر. بدون باد. میدونم اینطوری نمیشه. از همین الان میدونم که از دوروز دیگه، بازم طوفان ها شروع می شه. ولی کی به دوروز بعد کاری داره؟ مهم امروزمه. امروزی که میتونم توش بخندم و شاد باشم و تلاش کنم به وضع هوای فردا فکر نکنم. هوای امروز، اگه کمی نسیم از سمت غرب بیاد، عالی میشه. از این نسیم های همینجوری یهویی الکی.

هر آدمی تو زندگی ش بیننده می خواد

"نمایش ترومن" با بازی "جیم کری"، فیلم عجیب و غریبی بود واسه اون سال ها. خیلی دوست داشتنی و متفاوت بود. نگاهی به زندگی همه ی ماها، با همه ی جبر و اختیارش. و اینکه یکی هست که داره میبینه. 

اصلا حالا چرا یهو "ترومن"؟

با دوستی صحبت می کردم. گفت : "هر آدمی تو زندگی ش بیننده میخواد، یکی که بشینه و ناظر همه ی زندگی ت باشه، دروغ هات، صداقت هات، پیشرفتت، شکستت. یکی باید باشه خلاصه. وگرنه همه ی اینا مفهومش رو از دست میده. بودن اون آدم خاص، انگیزه میده بهت که داستان زندگی ت رو بسازی که ببینتت. "

یاد "ترومن" افتادم. فیلمی مال 18 سال پیش. آدمی که وقتی میفهمه همه ی زندگی ش داشته تماشا می شده، به خودش این جرئت رو میده که از این دنیای مجازی بیاد بیرون. با اینکه شاید فرق چندانی هم بین دنیایی که توش زندگی میکرده و واقعیت وجود نداره. همه ش یه جور بوده. ولی بحث اینه که: بیننده داریم تا بیننده!

بعدش یه نگاه به زندگی این روزهامون انداختم. "ترومن" این جرئت رو داشت که از اون زندگی عمومی خارج بشه؛ ولی الان، جرئت انگار متعلق به کسانی یه که زندگی هاشون رو عمومی می کنن. هرچی تعداد اپلیکیشن ها و شبکه های اجتماعی بیشتر میشه، این میل به بیننده داشتن، داره قوی و قوی تر میشه. واقعا دیگه چه تفاوتی می مونه بین اون یک نفر خاص و این همه آدمی که شاید نهایتا صد نفر، اصلا دویست نفرشون رو دیده باشیم؟ 

انگار این زندگی اجتماعی مجازی، به جای اینکه سطح تفکر و دیدمون رو بهتر و گسترده تر کنه، از همه ی ما داره "ترومن"هایی میسازه به شکل "بنجامین باتن". همه ی ما اون در خروجی دنیای "ترومن" رو باز می کنیم. اون برای شناخت خودش، شناخت واقعیت و زندگی، خارج میشه و ماها برای دیده شدن، قدم میذاریم توی این دنیای مجازی و همه ی انتخاب هامون، با علم به اینکه توی یه نمایش داریم زندگی می کنیم، انجام میشه.

واقعا توی این 18 سال، چه اتفاقاتی افتاده که خودخواسته، خودمونو اسیر این مجازی بودن می کنیم؟

مکاشفات یونو از ته فنجون لاته

مثل یه بازی کامپیوتری ماجراجویی. پر از مرحله های هیجان انگیز. که یهو اون وسط، دستت خیلی اتفاقی میخوره به یه دکمه و یه در باز میشه و میفتی وسط ناکجاآباد. شبیه بهشت گمشده ی میون کلی محیط های خشن.

اصلا شبیه به یه نقشه ی گنج. پر از نشونه و معما. که وقتی به تهش میرسی و گنج رو میبینی، اگه ازش بگذری و مسیرت رو ادامه بدی، اتفاق عظیم سر راهت سبز میشه که توی مخیله ت هم نمی گنجیده.

مثل یه شهری که نمیشناسی. قدممیذاری به وادی کوچه ها و خیابون های تو در تو. میری و میری و یهو خودت رو جلوی در یه کافه ی قدیمی میبینی. مثل قرار گذاشتن با خودت توی یه حیاط پشتی اون کافه ی پر از نوستالژی.

شبیه همه ی این ها میتونه باشه، و حتی میتونه شبیه چیزی باشه که تجربه ش نکردی. یه جور بهت و آرامش و بی دغدغگی وسط کلی واقعه ی خوش و ناخوش.

یا شاید شبیه طرح روی کافه لاته ت، که هر چقدر هم مینوشی ش، بازم شکل اولیه ش رو حفظ کنه. مهم نیست اطراف فنجونت چقدر شبیه سنگ فرش های بی قاعده ی توی پارک شده. مهم نیست چقدر راه پیچ در پیچ رو رفتی تا به اون نهایت فنجونت برسی.

"عشق" میتونه و قراره که همیشه و همیشه همون شکلی بمونه، حتی اگه حواست نباشه.

سفر به ناکجاآباد

شما را می برند به جاهای ندیده و نشناخته. چهار طبقه با پله برقی می برند بالا و برمی گردانند پایین که فروشگاه شگفت انگیز مذبور را پیدا کنند. جانتان را بر لب مبارک می رسانند که فقط دلتان بخواهد همان لحظه فروشگاه کذایی جلوی چشمانتان قد علم کند. برمیگردید پایین ولی ناامید نمیشوند، می پرسند و میفهمید که طبقه ی پنجم بوده است. دوباره همه ی آن پله های برقی را بر می گردید بالا و به حالت اغما به طبقه ی پنجم می رسید. فروشگاه کشف می شود. شما را به همراه نیشتان که از مغرب تا مشرق کشیده شده، ول می دهند میان کلی کتاب و دفتر و دفترچه و ماگ و پازل. تازه برایتان جایزه هم میخرند که شگفت زدگی را به نهایت برسانند. با جایزه و نیش و دوست جانتان، این بار با آسانسور برمیگردید پایین و در کمال ناباوری، نیش مذکوربسته نمی شود که نمی شود. نتیجه ی اخلاقی و عرفانی و دوستانه میگیرید که از لحظه ی اول تا به آخرش، بسیاااار خوش گذشته است.

آغوش باز ولی بی تفاوت

اصراری ندارم فلان اتفاق خاص برای من بیفته، ولی با تمام وجود میخوام دیگه جلوی افتادنشون رو نگیرم.