یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

جمعه ی خودمه

احتمالا درصد خودخواهی آدما رو بشه از رو عملکردشون تو روز جمعه حدس زد. مثلا اگه درصدی از خودخواهی تو وجود منه، همه ش رو نگه میدارم تو روز جمعه ازش استفاده می کنم. با اینکه حالا کارا و برنامه هام در طول هفته هم وابسته به روزش نیست و جمعه ی من هر روز تو هفته میتونه باشه، مثلا هفته م میتونه از سه شنبه شروع بشه؛ ولی بازم جمعه که میشه، به شدت خودخواه میشم. اصلا و ابدا دوست ندارم کسی واسه جمعه ی من برنامه ریزی کنه. مثلا اگه دلم بخواد برم کنار دریا، خودم به دوستم زنگ میزنم که بریم؛ ولی دوستم اگه زنگ بزنه بریم دریا، کلا حس و حالش میپره. جمعه ی منه دیگه. یا اگه میخوام تنها باشم و به کارام برسم، فقط و فقط باید تنها "باشم"،نه اینکه تنها "بمونم". یکم بغرنج شد. توضیح مختصرش اینه که من تو حالت تنها بودن، حق انتخاب داشتم که تنهایی رو انتخاب کنم، ولی تو حالت تنهاموندن، آپشنی جز تنهایی نداشتم. و در این حالت، چون جمعه ی من بوده و برنامه ش هم مال من، حتی اگه کلی کار داشته باشم هم، تنها نمیمونم تو خونه. هرچی اسمشو میخواین بذارین، بذارین. جمعه، تنها آپشن من واسه خودخواه بودنه. 

تا به مرحله ی تقسیمات سلولی نرسیده، تکلیفتونو روشن کنین باهاش.

++یونو جان، دتر، بیا یه این دفعه رو رو برنامه پیش بریم.

-- در جریانی که، من زور بالا سرم باشه، ددلاین در انتظارم باشه، هیچ کاری نمی تونم از پیش ببرم.

++باااشه، این یه دفعه رو گناه دارن بیچاره ها. منتظر کارشونن. تحویل بدیم. بقیه رو اصلا قبول نکن تو. 


اصلا خودمم نمی فهمم این چه مدل خنده داری یه واسه زندگی کردن. اون موقع که دانشجو بودم و باید درس می خوندم، دریغ از یک کلمه ی کتاب مرجع استاد که نگاه گذرای من رو حتی، به خودش دیده باشه. و حالا که مثلا باید به کارام برسم و کار تحویل بدم، گیر دادم به درس خوندن و میخوام سر از همه چیز مربوط و نامربوط به رشته م در بیارم، نه صرفا گذرا، که بسیار عمیق و زیرلایه ای. با هر حسابی، نه کودک درون میتونه باشه، نه بیماری ای، نه روان پریشی ای چیزی. فقط و فقط یه دلیل نسبتا قانع کننده داره احتمالا: کرم درون بنده به همراه خانواده ی محترمشون، بازیشون میگیره. 


پی نوشت: پازلم تموم شد. یکی از تفریحات کرم عزیز وسط این همه کار نیمه تموم.


از آن من که مانده

خیالش راحت بود انگاری، که من همیشه سر جام هستم. همیشه همون یونوی خندون که هر کاری از دستش بر میاد واسه همه ی آدمای دور و برش انجام میده. خیالش زیادی راحت بود انگاری، اونقدری که وقتی فقط یه بار، فقط و فقط یه بار، اونی که همیشه بود نبودم، عصبانی شد، طلبکار شد. چندروزه خبری نیست ازش، کلی گله کرده از من پیش همه، که عوض شده، که حالمو نپرسیده، که و که و که.... 

تصمیم که میگیری باید پاش وایسی. من هیچ وقت پای تصمیم هام نمونده بودم، چون همیشه تا همینجاش هم خیلی درد داشت. همینکه اونی نباشم که همیشه بودم، خیلی درد داشت، پوست اندازی بود. اونم نه پوست مرده، پوست زنده و سالم رو باید خراش میدادم و میبریدم و از توش میومدم بیرون. الان ولی فرق داره. میخوام پای دردش، پای خراشش، زخمش، وایسم. میخوام دیگه از رو مهربونی، به همه حق ندم. خیالشون زیادی راحت شده انگاری. بذار خیالشونو ناراحت کنم ولی خودم باشم.

اندر احوالات مریض شدن

--خسته م از آدمایی که فقط زار میزنن.

++ زار داره، تو نمیزنی.

-- [صرفا خنده]

مکاشفات یونو از ته فنجون لاته

مثل یه بازی کامپیوتری ماجراجویی. پر از مرحله های هیجان انگیز. که یهو اون وسط، دستت خیلی اتفاقی میخوره به یه دکمه و یه در باز میشه و میفتی وسط ناکجاآباد. شبیه بهشت گمشده ی میون کلی محیط های خشن.

اصلا شبیه به یه نقشه ی گنج. پر از نشونه و معما. که وقتی به تهش میرسی و گنج رو میبینی، اگه ازش بگذری و مسیرت رو ادامه بدی، اتفاق عظیم سر راهت سبز میشه که توی مخیله ت هم نمی گنجیده.

مثل یه شهری که نمیشناسی. قدممیذاری به وادی کوچه ها و خیابون های تو در تو. میری و میری و یهو خودت رو جلوی در یه کافه ی قدیمی میبینی. مثل قرار گذاشتن با خودت توی یه حیاط پشتی اون کافه ی پر از نوستالژی.

شبیه همه ی این ها میتونه باشه، و حتی میتونه شبیه چیزی باشه که تجربه ش نکردی. یه جور بهت و آرامش و بی دغدغگی وسط کلی واقعه ی خوش و ناخوش.

یا شاید شبیه طرح روی کافه لاته ت، که هر چقدر هم مینوشی ش، بازم شکل اولیه ش رو حفظ کنه. مهم نیست اطراف فنجونت چقدر شبیه سنگ فرش های بی قاعده ی توی پارک شده. مهم نیست چقدر راه پیچ در پیچ رو رفتی تا به اون نهایت فنجونت برسی.

"عشق" میتونه و قراره که همیشه و همیشه همون شکلی بمونه، حتی اگه حواست نباشه.

مغز خالی کیلویی دوزار

خیلی چیزا هست توی زندگی، که شاید خیلی خیلی مهم تلقی میشن و میگیم اگه نباشه من هیچم یا از این قبیل حرفا. ولی من دیشب به این نتیجه رسیدم که اگه قدرت فکر کردن، حالا به هر موضوعی، از چپ و راست رفتن مورچه ها گرفته تا ناپایدار بودن ایزوتوپ های فلان عنصر، رو از ما بگیرن، هیچی نمیمونه و تبدیل میشیم به یه آدم با زندگی نباتی. دیروز بعد از کلی مشغله از صبح و همگردی با عزیزان تو عصر و مهمون دوستی بودن تو آخر شب، با اینکه فرصتی برای فکر کردن نداشتم، آخر شب مواجه شده بودم با یه مغز خالی از دغدغه. ربطی به خستگی نداشت اصلا، ولی نمیدونم چرا از فکر خالی شده بود سرم. در این حد که همه ی کانتکت های گوشیم رو توی ذهنم مرور کردم که حداقل کسی توی ذهنم بیاد و فکرم رو مشغول کنه، ولی نشد که نشد. انگارمغزمو با قاشق، هم زده بودن و بعدشم خالی کرده بودن. از فرط رو اعصاب بودن این لحظه ها، چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم. ولی الان که مرور می کنم حس و حال دیشب رو، دلم نمیخواد حتی یک لحظه دوباره تجربه ش کنم. به نظرم این قدرت تفکره که توان زندگی میده به آدم، اصلا معنی میده به زندگیمون. قدرش رو بدونیم. 

دوستی های نوبتی

از دوستی هایی که توش، تماس گرفتن نوبتی میشه متنفرم. یعنی دوستت مثلا زنگ میزنه یا مسیج میده: ازت خبری نیست؟ آخرین بار من زنگ زده بودم.

شکل منزجرکننده ای دارن این روابط که نمیشه روشون اسم دوستی گذاشت به نظرم. دوستی یعنی هروقت دلت خواست، هروقت دلت تنگ شد، زنگ بزنی و صدای دوستت رو بشنوی و باهاش حرف بزنی، نه اینکه تازه بشینی تعداد زنگ ها و مسیج هات رو حساب و کتاب کنی.