یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

فرهنگ قهر داشته باشیم حداقل

من از اون دسته آدم هایی ام که اعتقاد دارن دعوای بین دو نفر، به هیچ بنی بشر دیگه ای ربط نداره. اصلا در صورتی ربط دار میشه که دعوا بین سه نفر باشه یا بیشتر. الان من اگه با تو قهرم، چه ربطی داره که جلو بقیه بهت سلام نکنم یا مثلا اگه مهمونی، میوه یا چایی تعارفت نکنم، یا اگه متاهلی، با همسرت هم برخورد درستی نداشته باشم؟ خوب، الان که من همه ی این آداب اجتماعی رو رعایت می کنم، واقعا نمی فهمم چرا اونایی که اصلا داخل جریان نیستن و اصلا از اول نبودن و نمیدونن چی شده و حق با کیه و از همین داستانا، به خودشون اجازه میدن که متلک بندازن که : آشتی نکردین هنوز؟ یا مثلا : چرا با هم حرف نزدین شماها از اون موقع؟ یا اصلا در ورژن بیخودتر و مرحله ی بالاتر دخالت، یک طرف رو محق بدونن و به اون یکی طرف بگن : برو جلو آشتی کن، یا برو عذرخواهی کن یا از اینجور الفاظی که میخوای سر گوینده رو بکوبی به طاق. 

اصولا و تحقیقا، از واجباته که دو طرف، آدم های دیگه رو درگیر دعوا یا اختلاف نظر بین خودشون نکنن. یعنی من اگه یه روزی تصمیم بگیرم ازدواج کنم، شرط اصلی م با طرف مقابل اینه که بین ما هر بحثی، دعوایی، خون و خونریزی ای (البته همچین چیزی هم نباید پیش بیاد قاعدتا)، ولی حالا در کل، اتفاق بیفته، احدالناسی نباید بویی ببره. روابط ما توی اجتماع باید به همون صورت همیشگی خودش بمونه. 

عجایب دوگانه

متعجبن، که چطور شده که کوتاه نمیام

متعجبم، که چطوری سی سال کوتاه میومدم

احمقانه ترین حقیقت

تا یه سنی ناخودآگاه خر میشی، از یه سنی به بعد، خودآگاه خودتو خر می کنی. 

یا باید ول کنی یا روانی شی

آدمی که تکلیفش با خودش مشخص نیست و نمیدونه چی میخواد، نمیذاره تو هم بفهمی چی میخوای، حتی قابلیت اینو داره که تورو نسبت به خواسته هات مردد کنه.

مغز خالی کیلویی دوزار

خیلی چیزا هست توی زندگی، که شاید خیلی خیلی مهم تلقی میشن و میگیم اگه نباشه من هیچم یا از این قبیل حرفا. ولی من دیشب به این نتیجه رسیدم که اگه قدرت فکر کردن، حالا به هر موضوعی، از چپ و راست رفتن مورچه ها گرفته تا ناپایدار بودن ایزوتوپ های فلان عنصر، رو از ما بگیرن، هیچی نمیمونه و تبدیل میشیم به یه آدم با زندگی نباتی. دیروز بعد از کلی مشغله از صبح و همگردی با عزیزان تو عصر و مهمون دوستی بودن تو آخر شب، با اینکه فرصتی برای فکر کردن نداشتم، آخر شب مواجه شده بودم با یه مغز خالی از دغدغه. ربطی به خستگی نداشت اصلا، ولی نمیدونم چرا از فکر خالی شده بود سرم. در این حد که همه ی کانتکت های گوشیم رو توی ذهنم مرور کردم که حداقل کسی توی ذهنم بیاد و فکرم رو مشغول کنه، ولی نشد که نشد. انگارمغزمو با قاشق، هم زده بودن و بعدشم خالی کرده بودن. از فرط رو اعصاب بودن این لحظه ها، چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم. ولی الان که مرور می کنم حس و حال دیشب رو، دلم نمیخواد حتی یک لحظه دوباره تجربه ش کنم. به نظرم این قدرت تفکره که توان زندگی میده به آدم، اصلا معنی میده به زندگیمون. قدرش رو بدونیم. 

خدا آخر و عاقبت بنده را به خیر کند

خوب، اولین تلاش من برای گوش دادن به حرف خواهر گرامی، با سر رفت تو دیوار.از گره ناموزون و افتادن روسری شروع شد و در نهایت به بیخیال شدن و دنبال عکس بادکنک توی روسری گشتن به همراه دختر یک سال و اندی میزبان رسید. الان هم که دارم از این تریبون صحبت می کنم، یه شال گردن بستم دور روسری که نیفته، چون با خواهرجان قرار دارم . 

آری، اینگونه است که راه بسی دشوار و طاقت فرسا به نظر میرسد در مسیر تغییر استایل. تازه با روسری شروع شده، خدا نکنه به کفش پاشنه بلند ختم شه که درصد خودکشی بنده، از احتمال به امکان و حتمی میرسه.

دیوونه خونه

یه قانون خنده داری که بلاگ اسکای داره، اینه که وقتی یه وبلاگ جدید میسازی، باید یه مدت از فعالیت وبلاگ بگذره تا پست هات رو توی صفحه ی آپدیت هاش بیاره. یعنی اگه تازه واردی و کسی رو نمیشناسی، یه مدت با خودت حرف بزن و برای خودت بنویس تا به رسمیت بشناسیمت.