یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

غر روز جمعه

دقیقا نمیدونم ساکت شدم و در عین حال یه ریز حرف میزنم، یا حرّاف شدم و همزمان هیچی نمیگم. در هر صورت، مزخرف تر از جمعه، فقط خودشه.

دوست باید همین باشه

من کلا تنها بودن رو به توی جمع بودن ترجیح میدم. یعنی اصلا از وقت های تنهایی م  لذت می برم همیشه. ولی  این وسط، دونفر هستن که با اونا بودن رو به تنهایی ترجیح میدم و اینکه من توی چه شرایط روحی باشم یا اونا، اپسیلون اهمیتی نداره. احتمالا فقط اسم اینارو میشه دوست گذاشت. نه؟

با من از دردهات بگو

احتمالا آدما خوششون نیاد که وقتی مریض میشن، یک نفر دیگه به خاطر مریض شدنشون، مواخذه شون کنه. یعنی خوب صددرصد که خوششون نمیاد. ولی در توان من نبود که نگم هر چقدر که داری الان اذیت میشی، مسبب ش خودت بودی. نتونستم نگم که دیگه صلاحیت نداری راجع به کدوم دکتر و کدوم بیمارستان و زمانش و هرچیز دیگه مربوط به سلامتیت نظر بدی. نتونستم نگم که حرف نزدن از زخمت و درد کشیدن و صدا در نیاوردن، اسمش صبوری نیست. اسمش تحمل نیست. اسمش یه چیز دیگه ست که به احترام سن ت و بزرگی ت، دهنم باز نمیشه به گفتنش. دردش که فقط مال تو نیست. درد کمتر و کمتر شدن این زمان باهم بودن، مال همه مونه. اونی که قاطی می کنه و عصبانی میشه، نه دیوونه ست نه بی درک و نه هیچ چیز دیگه. فقط درد کشیدن تو از تحملش خارجه.

دنیای منو عوض نکن

زنگ میزنم که پاشین بیاین اینجا شام، میخوام میرزاقاسمی درست کنم. اصلا از صبح انگار بوی میرزاقاسمی تو دماغمه. بادمجونارو خریدم و کبابی کردم و گذاشتم کنار. همه چی آماده ست که غذای مورد علاقه ی من حاضر بشه. پامیشه میاد اینجا و یهو شیشه ی کشک رو از تو یخچال ورمیداره و میگه میرزاقاسمی دوست نداریم ما، کشک بادمجون درست کنیم امشب. بعد اصلنم ذره ای به اون بوی پیچیده توی دماغ منم فکر نمی کنه. اصلا بو به کنار، حالا یه جوری قانع می کنم خودمو؛ ولی با این ترس و وهمی که گرفته منو، چطوری کنار بیام. من از این تبدیل های یهویی می ترسم. از این غذایی که قرار بوده میرزاقاسمی باشه، شده کشک بادمجون هراس دارم اصلا. از این آهنگی که تایتلش نوشته اسلیپ نات، بعد دانلودش می کنی، پلی می کنی یهو جواد یساری میخونه متنفرم. تو این مهمونی هایی که دعوتت می کنن و میگن میخوایم دورهم باشیم و تو هم یه چیز ساده میپوشی و خودتو ورمیداری کشون کشون میبری توی مهمونی، میفهمی تولد سورپرایزی بوده و نه لباست میخوره به مجلس و نه اون کادوی نیاورده ت، معذبم. از دیدن اون آدمی که چندسال نزدیکترین دوستم بوده و یهو تو فاصله ی چندماه، از این رو به اون رو میشه و مزخرف ترین آدمی میشه که دیدم، منزجر میشم. اگه یه نفر، حرفی بزنه و یهو معلوم شه دروغ بوده، فراری میشم. ,وحشت دارم، از این آدمی که هست و قرار نبوده اینطوری باشه. کاری از دستم بر نمیاد خوب. آهنگه رو میتونم پاک کنم، واسه مهمونی فقط میتونم پول بذارم تو پاکت که ضایع نشم، اون مثلا دوست رو هم نبینم. با اونجور دروغگوها هم ارتباطمو قطع کنم. اون یه آدم هم وقتی قرار نبوده اینطوری باشه، پس اصلا قرار نیست که باشه. قبول.ولی توروخدا، وقتی میخوای کشک بادمجون بخوری، بگو یه وقت دیگه میایم. به میرزاقاسمی من کاری نداشته باش. 

عواقب قریب به سی سال بیخیالی در مقوله ی ازدواج

رفته بودیم کافه ی همیشگی. نه اینکه بخوام کلاس بذارم و بگم من از اونایی ام که کافه شونو، سفارششونو، استایلشونو عوض نمی کنن و یه کافه ای هست که میرن اونجا و با یه حالت و لحنی میگن: همون همیشگی، که دل سنگ به درد میاد. نه. از آنجایی که در شهر مادری بنده، میون کل کافه هایی که تو شعاع 3-4 کیلومتری خونه ی ما وجود دارن، فقط همین کافه ست که تابلوی "سیگارکشیدن ممنوع" داره و بقیه شون، رسما باید تابلوشون رو به مکان اختصاصی کشیدن سیگار و انواع دودی جات، تغییر بدن؛ اینطوری میشه که کافه هه، میشه پاتوق همیشگی من و دوستام. خوب حالا، داشتم میگفتم که رفتیم کافه. با دوست عزیزی که از بدو تولد دوستم باهاش. حالا میخواین اسمشو بذارین جبر روزگار یا هر چیز دیگه ای. ولی خوب، ما احتمالا تا همین چند سال پیش، به همین دلیل خنده دار آشنایی دیرین دوست بودیم، ولی از دوستی واقعی مون، 3-4 سالی میگذره. خووب. اااه. یه کافه رفتیم ها. امروز مادر این دوست جان همراهمون بودن که از همون اول، کمر به ترور شخصیت ما بستن. یعنی از ماشین که پیاده شدیم، گفت: بسسه دیگه انقد در قبال شما دوتا روشنفکر بودم. یکیو پیدا کنین برید سر خونه و زندگی خودتون دیگه!!! بعد ما همچنان که :|:| بودیم، سر را به زیر انداخته و وارد کافه شدیم. اونجا هم که همه یا دوتایی میان، یا چهارتایی، یا به صورت مضرب دو، یا نمیان؛ با سر تکون دادن های از سر تاسف خاله جان مواجه شدیم و ترجیح دادیم در سکوت، خودمونو با بستنی مشغول کنیم. از نچ نچ ها و نگاه های عاقل اندر سفیه خاله جان و قدم زدن ماها در کوچه ی بینهایت دلباز و مجردپرور علی چپ که بگذریم، خلاصه ش این که این لایف استایل ما ظاهرا دیگه جواب نمیده و نمیشه با خیال راحت، یه کافه بریم حتی. بیابید پرتقال فروش را. (حالا سیب زمینی و پیاز هم بفروشه اشکال نداره)

چقد خوبه وقتی میدونه صدای قلبش، تنها راه آروم شدن منه...

اشک تو چشمام جمع شده و فقط به هر بهانه ای سرمو برمی گردونم، خودمو مشغول می کنم، با تلفن حرف میزنم که نیاد پایین. از اون گوشه ی اتاق، با هدفون تو گوشش، یهو بلند میشه و میاد طرفم. فقط سرمو میچسبونه به سمت چپ سینه ش و محکم میگیرتم. میگه: هیچی نگو، میدونم، آروم باش فقط. 

پی نوشت: تنها وقتایی که نمیگم با قدش، حق منو خورده، همین موقع هاست. وقتی قدت اونقدری هست که گوش هات، موازی قلب برادرته.

فرهنگ قهر داشته باشیم حداقل

من از اون دسته آدم هایی ام که اعتقاد دارن دعوای بین دو نفر، به هیچ بنی بشر دیگه ای ربط نداره. اصلا در صورتی ربط دار میشه که دعوا بین سه نفر باشه یا بیشتر. الان من اگه با تو قهرم، چه ربطی داره که جلو بقیه بهت سلام نکنم یا مثلا اگه مهمونی، میوه یا چایی تعارفت نکنم، یا اگه متاهلی، با همسرت هم برخورد درستی نداشته باشم؟ خوب، الان که من همه ی این آداب اجتماعی رو رعایت می کنم، واقعا نمی فهمم چرا اونایی که اصلا داخل جریان نیستن و اصلا از اول نبودن و نمیدونن چی شده و حق با کیه و از همین داستانا، به خودشون اجازه میدن که متلک بندازن که : آشتی نکردین هنوز؟ یا مثلا : چرا با هم حرف نزدین شماها از اون موقع؟ یا اصلا در ورژن بیخودتر و مرحله ی بالاتر دخالت، یک طرف رو محق بدونن و به اون یکی طرف بگن : برو جلو آشتی کن، یا برو عذرخواهی کن یا از اینجور الفاظی که میخوای سر گوینده رو بکوبی به طاق. 

اصولا و تحقیقا، از واجباته که دو طرف، آدم های دیگه رو درگیر دعوا یا اختلاف نظر بین خودشون نکنن. یعنی من اگه یه روزی تصمیم بگیرم ازدواج کنم، شرط اصلی م با طرف مقابل اینه که بین ما هر بحثی، دعوایی، خون و خونریزی ای (البته همچین چیزی هم نباید پیش بیاد قاعدتا)، ولی حالا در کل، اتفاق بیفته، احدالناسی نباید بویی ببره. روابط ما توی اجتماع باید به همون صورت همیشگی خودش بمونه.