از چندسال قبل، متهم شده بودم که زیادی به حسم در قبال آدما اعتماد می کنم. از طرف خانواده البته. که تو خیلی به خودت مطمئنی، به حست، به شناختت از آدما، و .. و .. و.. . که زندگی، همه ش این خیالات تو نیست و واقعی تر از این حرفاست و همه چی رو نمیشه با حس و این برداشت های لحظه ای سنجید و از این قبیل حرفایی که تو رو به درجه ای از شک کردن به خودت میرسونه که حست رو میذاری کنار و تلاش می کنی با معیارهای دیگران قضاوت کنی. و منجر میشه به انتخاب هایی که اگه کلیک راست کنی، پراپرتیزشون قابل وصف نیست اصلا از معیار اجتماعی، ولی دوبار که کلیک کنی، کلا سیستم ارور میده بالا نمیاد.
و امروز در آستانه ی سی سالگی، به جرات میتونم بگم همه چیز وابسته به همون حس و برداشت اولیه ست. حداقل برای من. واقعیت قضیه اینه که وقتی به حست اعتماد می کنی،اگه اشتباه هم کرده باشی، بسیار قابل تحمل تر از اشتباهی یه که به خاطر حرکت کردن روی معیارهای دیگران انجام دادی.
خلاصه اینکه دیگه نمیخوام لباسی رو بپوشم که همه بگن چقدر زیباست و چقدر بهت میاد، ولی اونی که توی آینه میبینمش، "من" نباشم.
یه روز چشمات رو باز می کنی و نهایت خودخواهی آدم های اطرافت رو میبینی و یه چیزهایی در درونت به قتل میرسن. از اینجا تصمیم میگیری فقط واسه خودت باشی.
رفته بودی و در من چیزی گم شده بود، مانده بود فقط یک کودک لوس که جز با رز سفید هلندی آرام نمی شد، آن هم بدون خار.
هر بار دوتا می آورم، یکی برای تو، یکی برای أن "من" که در لبخند تو جا مانده.
اصراری ندارم فلان اتفاق خاص برای من بیفته، ولی با تمام وجود میخوام دیگه جلوی افتادنشون رو نگیرم.
تو همان خیال صبح یکشنبه بودی؛ پیرمردی که خاطرات مرا یدک می کشید.
درون هر آدمی رو اگه بگردین، یه خاطراتی، یه چیزایی هست که حتی خودش هم بهشون سر نمیزنه. شبیه غنیمت های بچگی. شبیه کباب هایی که میذاشتیم گوشه ی بشقاب و اول برنج رو میخوردیم که طعم کباب تو دهنمون بمونه، ولی اونقدر سیر میشدیم که اصلا مزه ی کباب رو نمیفهمیدیم. شبیه گنجه ی روسری های فانتزی مامان ها، که میذارن واسه یه مهمونی خاص و خیلی شیک، که ممکنه هیچ وقت پیش نیاد یا عمرشون به اون ضیافت خاص قد نده. یه حرف هایی اصلا، مثل "کجا بودی" های ته مونده، "دلم تنگ شده بود" های خاک خورده. "منم همینطور" های معلق.
اینا، همون مگو هایی هستن مثل نخ اضافی بافتنی گوشه ی لباس، که اگه بکشی و بکشی که کنده شه، یهو لباس از هم وا میره. اینا همونایی ان که اگه تو، اون یه نفر خاص، نبوده باشی و از این آدم روبروت، بکشی بیرون، می پاشه اون آدم، وا میره. اونوقته که با هزارجور عصا و تکیه گاه و اصلا کلی کوک و نخ و سوزن، نمیتونی سرپا نگهش داری. چهارستون بدنن انگار. لازمه ی سرپاموندن آدمان. هرچقدر هم این آدم، نخ نما به نظر بیاد، گوشه ی کوک های دلش زده باشه بیرون، کاری به کارش نداشته باشین. اینا خط های پازل روح این آدمه.