یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

خودشناسی جدید: به حس هات اعتماد کن دوباره

از چندسال قبل، متهم شده بودم که زیادی به حسم در قبال آدما اعتماد می کنم. از طرف خانواده البته. که تو خیلی به خودت مطمئنی، به حست، به شناختت از آدما، و .. و .. و.. . که زندگی، همه ش این خیالات تو نیست و واقعی تر از این حرفاست و همه چی رو نمیشه با حس و این برداشت های لحظه ای سنجید و از این قبیل حرفایی که تو رو به درجه ای از شک کردن به خودت میرسونه که حست رو میذاری کنار و تلاش می کنی با معیارهای دیگران قضاوت کنی. و منجر میشه به  انتخاب هایی که اگه کلیک راست کنی، پراپرتیزشون قابل وصف نیست اصلا از معیار اجتماعی، ولی دوبار که کلیک کنی، کلا سیستم ارور میده بالا نمیاد. 

و امروز در آستانه ی سی سالگی، به جرات میتونم بگم همه چیز وابسته به همون حس و برداشت اولیه ست. حداقل برای من. واقعیت قضیه اینه که وقتی به حست اعتماد می کنی،اگه اشتباه هم کرده باشی، بسیار قابل تحمل تر از اشتباهی یه که به خاطر حرکت کردن روی معیارهای دیگران انجام دادی. 

خلاصه اینکه دیگه نمیخوام لباسی رو بپوشم که همه بگن چقدر زیباست و چقدر بهت میاد، ولی اونی که توی آینه میبینمش، "من" نباشم. 

دنیای منو عوض نکن

زنگ میزنم که پاشین بیاین اینجا شام، میخوام میرزاقاسمی درست کنم. اصلا از صبح انگار بوی میرزاقاسمی تو دماغمه. بادمجونارو خریدم و کبابی کردم و گذاشتم کنار. همه چی آماده ست که غذای مورد علاقه ی من حاضر بشه. پامیشه میاد اینجا و یهو شیشه ی کشک رو از تو یخچال ورمیداره و میگه میرزاقاسمی دوست نداریم ما، کشک بادمجون درست کنیم امشب. بعد اصلنم ذره ای به اون بوی پیچیده توی دماغ منم فکر نمی کنه. اصلا بو به کنار، حالا یه جوری قانع می کنم خودمو؛ ولی با این ترس و وهمی که گرفته منو، چطوری کنار بیام. من از این تبدیل های یهویی می ترسم. از این غذایی که قرار بوده میرزاقاسمی باشه، شده کشک بادمجون هراس دارم اصلا. از این آهنگی که تایتلش نوشته اسلیپ نات، بعد دانلودش می کنی، پلی می کنی یهو جواد یساری میخونه متنفرم. تو این مهمونی هایی که دعوتت می کنن و میگن میخوایم دورهم باشیم و تو هم یه چیز ساده میپوشی و خودتو ورمیداری کشون کشون میبری توی مهمونی، میفهمی تولد سورپرایزی بوده و نه لباست میخوره به مجلس و نه اون کادوی نیاورده ت، معذبم. از دیدن اون آدمی که چندسال نزدیکترین دوستم بوده و یهو تو فاصله ی چندماه، از این رو به اون رو میشه و مزخرف ترین آدمی میشه که دیدم، منزجر میشم. اگه یه نفر، حرفی بزنه و یهو معلوم شه دروغ بوده، فراری میشم. ,وحشت دارم، از این آدمی که هست و قرار نبوده اینطوری باشه. کاری از دستم بر نمیاد خوب. آهنگه رو میتونم پاک کنم، واسه مهمونی فقط میتونم پول بذارم تو پاکت که ضایع نشم، اون مثلا دوست رو هم نبینم. با اونجور دروغگوها هم ارتباطمو قطع کنم. اون یه آدم هم وقتی قرار نبوده اینطوری باشه، پس اصلا قرار نیست که باشه. قبول.ولی توروخدا، وقتی میخوای کشک بادمجون بخوری، بگو یه وقت دیگه میایم. به میرزاقاسمی من کاری نداشته باش. 

مکاشفات ٤ صبح

یه روز چشمات رو باز می کنی و نهایت خودخواهی آدم های اطرافت رو میبینی و یه چیزهایی در درونت به قتل میرسن. از اینجا تصمیم میگیری فقط واسه خودت باشی.

یک از ده

رفته بودی و در من چیزی گم شده بود، مانده بود فقط یک کودک لوس که جز با رز سفید هلندی آرام نمی شد، آن هم بدون خار. 

هر بار دوتا می آورم، یکی برای تو، یکی برای أن "من" که در لبخند تو جا مانده. 

آغوش باز ولی بی تفاوت

اصراری ندارم فلان اتفاق خاص برای من بیفته، ولی با تمام وجود میخوام دیگه جلوی افتادنشون رو نگیرم.

غوطه ور در پنجاه سالگی

تو همان خیال صبح یکشنبه بودی؛ پیرمردی که خاطرات مرا یدک می کشید.

ما آدم های پازل شده

درون هر آدمی رو اگه بگردین، یه خاطراتی، یه چیزایی هست که حتی خودش هم بهشون سر نمیزنه. شبیه غنیمت های بچگی. شبیه کباب هایی که میذاشتیم گوشه ی بشقاب و اول برنج رو میخوردیم که طعم کباب تو دهنمون بمونه، ولی اونقدر سیر میشدیم که اصلا مزه ی کباب رو نمیفهمیدیم. شبیه گنجه ی روسری های فانتزی مامان ها، که میذارن واسه یه مهمونی خاص و خیلی شیک، که ممکنه هیچ وقت پیش نیاد یا عمرشون به اون ضیافت خاص قد نده. یه حرف هایی اصلا، مثل "کجا بودی" های ته مونده، "دلم تنگ شده بود" های خاک خورده. "منم همینطور" های معلق. 

اینا، همون مگو هایی هستن مثل نخ اضافی بافتنی گوشه ی لباس، که اگه بکشی و بکشی که کنده شه، یهو لباس از هم وا میره. اینا همونایی ان که اگه تو، اون یه نفر خاص، نبوده باشی و از این آدم روبروت، بکشی بیرون، می پاشه اون آدم، وا میره. اونوقته که با هزارجور عصا و تکیه گاه و اصلا کلی کوک و نخ و سوزن، نمیتونی سرپا نگهش داری. چهارستون بدنن انگار. لازمه ی سرپاموندن آدمان. هرچقدر هم این آدم، نخ نما به نظر بیاد، گوشه ی کوک های دلش زده باشه بیرون، کاری به کارش نداشته باشین. اینا خط های پازل روح این آدمه.