یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد
یونو

یونو

دو قدم مانده به همین لحظه، همه چیز را می شد لمس کرد

پله هایی رو رفتم بالا که نباید...

گاهی توی زندگی، خواسته یا ناخواسته، پله هایی رو جا میذاری

ولی همیشه یه جایی..

ناچار میشی برگردی و از اون پله ای که جاگذاشتی، بری بالا..

تو این مسیر برگشت..

ممکنه اونایی که باهات بودن، خسته بشن و دیگه نیان.

ممکنه حتی تو جا بذاریشون.

شایدم خودت زمانی بفهمی باید برگردی.. که دیگه توانی برای برگشت نمونده باشه.

هرکدوم از اینا، به اندازه ی کافی دردناک هستن که همه ی آدما توان تحملش رو نداشته باشن.

پس با دقت قدم بردار و پله هارو تک تک بشمر.. مبادا پله ای جا مونده باشه.

سردم نیست، نمی شود، یا تو هستی یا من فصل ها را دوتا یکی رفته ام

برف میبارد

دستهایم را بالای سرم میگیرم

حس شان نمی کنم دیگر

انگار می کنم تو بوده ای کنارم که خیس نشده ام


پیش بینی وضع هوای فردای یونو

این روزا عمیقا درک کردم که هیچ چیزی قابل پیش بینی نیست. هرچقدر هم که فکر کنی خودت رو، دوستت رو، آدمی رو میشناسی، بازم لحظه هایی میرسه که بهت زده میشی از رفتار خودت حتی، چه برسه به دیگران. چطور میشه از طبقه ی دهم ساختمونی، منظره ای رو توصیف کرد، وقتی هنوز در ساختمون به روت باز نشده. یا اصلا طبقه ی دهمی در کار نیست. به نظرم وضع هوای فردا، چیزی نیست که قراره باشه، فقط و فقط اون چیزی یه که دلمون میخواد باشه. و من دلم میخواد فردا، یه فردایی که دور نیست، یه نسیمی از غرب بیاد و فقط خنکم کنه و بره. مغزم رو، قلبم رو. دلم یه آسودگی خیال بالای بلندترین نقطه ی کوه میخواد. که همه ی دغدغه ها و فکرهام رو توی مسیر جا گذاشته بوده باشم و سبک سبک رسیده باشم نوک قله. دلم میخواد اونقدر ارزشمندبودنم رو حس کنم که خودم رو به خودم، به زندگی م، هدیه بدم. توی یه فردایی که دور نباشه.

Closure

++ از راه میرسه. این پا و اون پا می کنه. با خودش کلنجار میره. سنگهارو با نوک پا شوت می کنه به اینور و اونور. خسته میشه و بالاخره کلون در رو میزنه.

-- پشت در نشسته. از وقتی اون رفته، گوشهاش تیز شده. کلمه هاش رو با خودش مرور می کنه. : "اگه در زد بگم کسی خونه نیست که بفهمه هستم و نمیخوام در رو باز کنم" یا "اگه خودش بود، اصلا صدایی در نیارم، فکر کنه دیگه کسی اینجا نیست و بره"

++ از وقتی بیرون در خونه داشته بلند بلند حرف میزده و در خونه به روش بسته شده، خیلی سال میگذره. اونم هیچ وقت کلون در رو نزده. نتونسته. "اگه در بزنم و باز نکنه چی؟" یا "اگه عصبانی باشه چی؟" یا "اصلا در بزنم و باز کنه، چی بگم؟"

-- از وقتی حرفای اونو بیرون در خونه شنیده و در خونه رو بی صدا بسته، خیلی سال میگذره. ولی دیگه بعد از اون، هیچ درزدن آشنایی رو نشنیده. نیومده بگه چرا اون حرفا رو زده، نیومده عذرخواهی کنه، نیومده توجیه کنه..... اصلا هیچ وقت نیومده. نبوده. 


صدای کلون در بلند میشه.

 آدم بیرون در، اومده که بمونه. اومده که خواسته بشه. آدم این طرف در هم، منتظرش که بیاد. که بخواد بمونه. بیاد که خواسته بشه.


--هیچ کدوم از فکرایی که تو همه ی این سال ها می کرد، عملی نشد. در رو باز کرد. تو چشمای آدم بیرون در نگاه کرد. خواسته هاش رو شنید. و گفت : "هستم ولی توی خونه راهت نمیدم" و در رو با صدای بلند از پایه در آورد و جاش دیوار کشید.

خلوت های من با خودم هام

مثل فیلمایی که به خاطر موسیقی متنشون معروف شدن، مثل بازی هایی که سوم شخص ن و از بیرون داری نگاهشون می کنی؛ تنهایی هامو دوست دارم به خاطر آهنگایی که توی پس زمینه ش میتونه آزادانه و بدون هدفون پخش بشه، به خاطر نشستن و از بیرون مرور کردن همه ی غم ها و شادی ها و دغدغه ها. به خاطر سر و کله زدن "من"هام با همدیگه. حتی میزگردهاشون واسه اینکه فردامون قراره چطوری بگذره. اینجا خلوت به نظر میاد فقط، وگرنه خیلی هم شلوغ پلوغه و گاهی صدا به صدا نمیرسه.

"نیست، اونی که باید باشه نیست"

 هزار دفعه ی دیگه هم که اینو به خودم بگم، زیر بار نمیره که نمیره. میگه یعنی چی که این همه وقت نبوده؟ یعنی چی که هی میگی "نیست"؟ احتمال نشدنش چند درصده که هی نمیشه؟ 

چرا اونی که باید باشه نیست؟ و اونی که هست نباید باشه؟ یا شایدم اونی که میخواد باشه اونی نیست که باید باشه؟ یا اصلا اونی که باید می بود دیگه نیست؟

و چرا من به حرف حس هام گوش نمیدم و وقت و انرژی و اعصاب میذارم وسط؟

به احترام همین لحظه، زندگی کنیم

از کودکی یادمان داده بودند پول هایمان را توی قلک های کوچک، از دید و دسترس همه حتی خودمان، قایمش کنیم. ما هم شده بودیم برده ی این قلک ها با آن ظاهر نچسبشان. حتی کم ارزش ترین سکه هایمان را سُر میدادیم توی دهان قلک زشت، به امید روزی که پول هایمان بیشتر و بیشتر می شوند و بتوان چیزهای خوب و بزرک باهاشان خرید و لذت برد. 

از آن طرف، توی مدرسه یا توی راه، با حسرت نگاه می کردیم به بستنی های یخی و ترشک های کثیف خوشمزه و بچه هایی که خندان و با لذت، پاستیل هارو به نیش می کشیدند و می خندیدند. و از خواسته ی دل کوچکمان، دچار چنان عذاب وجدانی می شدیم که هیچ آدم بزرگ 40-50 ساله ای هم در طول عمرش تجربه نکرده باشد. 

قلک که پر می شد، همه ی ذوقمان این بود که با پولش چه چیزی می شود خرید. نتیجه اش یا پوشاک بود، یا کیف، یا آخرش یک چیزی برای مدرسه و همین جور چیزها. دقیقا وسایلی که اگر پول هم جمع نمی کردیم، مامان و بابا می خریدند برایمان.

تنها حاصل این داستان، آن عذاب وجدان بود و حسرت خوشی های کوچک و یک عادت. 

عادت از دست دادن شیرینی لحظه هایی که می شد خوش بود و خندید از ته دل. 

عادت فکر کردن به فردا و از یاد بردن امروزی که دارد آرام آرام دورتر می شود.

عادت کردیم که انگار...

انگار زندگی ما قرار است از همین دو روز بعد آغاز شود.